سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

آفرینش یک لبخند

سال‌ها بود که کشاورزی می‌کرد و از بامداد تا غروب آفتاب مشغول رسیدگی به زمینش بود. با کسی کاری نداشت و انگار کسی هم با او کاری نداشت. کشاورز جوانی بود با یک زندگی معمولی. هیچ‌کس لبخند او را ندیده بود. نامش که می‌آمد همه می‌گفتند همان که هیچ‌وقت نمی‌خندد. روز و شبش را با کشاورزی می‌گذراند. خودش به این زندگی معمولی‌اش عادت کرده بود. می‌کاشت و منتظر برداشت بود. محصول زمینش را به قیمت ارزان می‌فروخت، همین‌قدر که کفاف زندگی معمولی‌اش را بدهد. تقریبا همه زندگی‌اش را بر روی زمین کشاورزی می‌گذراند. لبخند زدن را فراموش کرده بود شاید هم تا آن زمان اصلا لبخند نزده بود!زندگی‌اش فقط همین بود تا اینکه یک روز تابستانی که مشغول کارکردن بود، متوجه عبور کالسکه‌ای اشرافی از کنار زمینش شد. با دیدن خدم‌ و حشم کالسکه فهمید مسافر درون کالسکه باید آدم مهمی باشد. با بی‌تفاوتی به کارش ادامه داد، اما در یک لحظه که سرش را بلند کرد، دختری زیبا که سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورده بود را دید. کالسکه از کنار زمین کشاورز گذر کرد و از کشاورز دور و دورتر شد. کشاورز همین‌طور که با چشمانش کالسکه را دنبال می‌کرد متوجه تغییری در صورتش شد. دستش را که بر صورتش کشید متوجه شد لبخندی بر صورتش نقش بسته کرد. تعجب کرد، اما لبخند واقعی بود. خواست لبخندش را ناپدید کند، اما لبخند به گونه‌ای بر صورتش نقش بسته بود که گویی هزاران سال است بر صورت کشاورز زندگی کرده است.کالسکه در جاده محو شد، اما لبخند بر لبان کشاورز باقی ماند. از همان ساعت نخست پیدایش لبخندش رفتارش تغییر کرد. به زمین‌های همسایه سر می‌زد و به آنها محبت می‌کرد و در کارهایشان به آنها کمک می‌کرد. تا چند ماه کشاورز روز و شب به فکر دختر زیبا بود تا آنکه تصمیم گرفت برود و دختر زیبا را پیدا کند. کوله‌بارش را جمع کرد و از همان جاده‌ای که کالسکه دختر زیبا رفته بود به سمت شهر حرکت کرد. کمی که پرس‌وجو کرد متوجه شد آن دختر زیبا، دختر پادشاه است. به سمت قصر پادشاه رفت تا شاهزاده‌خانم را ببیند اما در همان جلوی در قصر جلوی او را گرفتند. هر چه بیشتر اصرار کرد که می‌خواهد شاهزاده‌خانم را ببیند بیشتر مسخره‌اش کردند. روزهای دیگر هم برای دیدن شاهزاده‌خانم تلاش کرد اما بی‌فایده بود. چند باری هم خواست تا از دیوار قصر بالا برود و شاهزاده‌خانم را ببیند اما او را دستگیر کردند و به زندان انداختند. در همان زندان لبخندش محو شد. پس از آزادی باز هم تلاش کرد وارد قصر شود اما نتوانست. سرانجام از شهر خارج شد و دیگر کسی از او خبری نداشت.شایعه شده بود که او به همان جاده‌ای که نخستین بار شاهزاده‌خانم را دیده بود رفته و همه تابستان را چشم‌به‌راه شاهزاده‌خانم مانده بود و هر روز کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد تا آنکه سرانجام همچون لبخندش محو شد. ماه‌ها گذشت و زمستان آمد. در اولین برف زمستانی، دانه‌برفی با لبخندی شبیه لبخند کشاورز بر پنجره اتاق شاهزاده‌خانم افتاد و چند روزی شاهزاده‌خانم را تماشا ‌کرد..

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی