سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

آقازاده چه‌کاره است؟

همین‌که سربازی پژمان، پسر عباس آقا تمام شد، عباس آقا برای آنکه پژمان سرش به کار و زندگی‌اش باشد تصمیم گرفت پسرش را داماد کند. خانواده عباس‌آقا با کمی جستجو به خواستگاری نرگس، دختر احمدآقا رفتند. در مراسم خواستگاری احمدآقا از عباس‌آقا پرسید: «داماد چه‌کاره است؟» عباس‌آقا نگاهی پرسشگر به پسرش انداخت و زیر لب گفت: «کوچیک شما، قبل‌ترها بیت‌کوین خرید و فروش می‌کرد اما با این وضع اینترنت…» احمدآقا به میان حرف عباس‌آقا پرید و با عصبانیت گفت: «این که نشد شغل!»عباس‌آقا برای آن‌که کم نیاورد بلافاصله گفت: «البته ایشان یک پیج در اینستاگرام با پنج هزار فالوئر هم دارد.» ناگفته پیداست که احمدآقا این شغل را هم برنتابید. طبیعتا مراسم خواستگاری با شکست همراه بود اما پژمان که غرور خانوادگی را جریحه‌دار شده می‌دید تصمیم گرفت یک شغل دهان پرکن پیدا کند و دوباره با قدرت به خواستگاری نرگس برود. عباس‌آقا و پژمان سرمایه چندانی نداشتند که پژمان با آن کاسبی کند. پیداکردن شغل دولتی هم به زمان زیادی نیاز داشت هم به پارتی. چند روزی عباس‌آقا و پژمان اندیشیدند که چه شغل درخوری پیدا کنند تا آن‌که به توصیه آقابیوک، شوهرعمه پژمان، شغلی جذاب را انتخاب کردند. پژمان در گام نخست کاربری صفحه اینستاگرامش را تغییر داد و در معرفی صفحه‌اش نوشت: «خادم مردم» در چند روز بعد با عکس‌هایی مانند غذادادن به گربه‌ها، کمک به سالمندان در عبور از خیابان، آبیاری درختان و جمع‌آوری زباله از جنگل‌های اطراف شهر، به صفحه اینستاگرامش رونق داد. پس از این فرآیند او شعارهایی جذاب در اینستاگرام منتشر کرد که در آن نشان می‌داد که در اصل پا به زمین گذاشته است تا مهر و محبت و آبادی را در دنیا اشاعه دهد. او قول داد که به همه مردم شهر ماهی سی میلیون تومان پول می‌دهد؛ تورم را یک رقمی و در حد صفر می‌کند؛ واردات خودروی خارجی را آزاد می‌کند؛ همه بیابان‌ها را آباد می‌کند؛ زمستان را سراسر گرم می‌کند؛ بیکاری را از بین می‌برد. حالا دیگر پژمان، شغلی مناسب داشت. کت‌وشلواری عاریتی به تن کرد، ظاهرش را متناسب با شغلش تغییر داد و به خواستگاری نرگس رفت. مراسم خواستگاری شیک‌تر از دفعه قبل آغاز شد. پس از نوشیدن چای، احمد آقا پرسید: «آقازاده چه کاره است؟» عباس‌آقا بادی به غبغب انداخت و گفت: «آقا پژمان جان، کاندیدای نمایندگی مجلس هستند.»

مرتضی رویتوند‌‌‌/ روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی