در زمانهای خیلی خیلی دور در شهری بزرگ در اروپای شرقی، شهرداری نه چندان مهربان، به مردم شهرش آزار میرساند و به آنها ظلم میکرد. اوایل ظلمهایش کوچک بود و محسوس نبود اما به مرور که سکوت مردم را دید ظلمهایش را ارتقا داد! اما مردم آن شهر مردمی نبودند که در مقابل ظلمهای جدی، سکوت کنند. در ظلمهای بزرگتر مردم شهر به خیابان میرفتند و اعتراض میکردند و شهردار هم چارهای نداشت جز آنکه پا پس بکشد. یک بار ماموران شهرداری دستفروشی را کتک زدند و وقتی مردم این موضوع را متوجه شدند به خیابان رفتند و اعتراض کردند؛ شب نشده شهردار مجبور به عذرخواهی شد. یا آنکه شهردار در تصمیمی ناگهانی، مالیات را دوبرابر کرد و مردم در مقابل شهرداری تحصن کردند و شهردار مجبور شد از تصمیمش منصرف شود. در ظلم بعدی شهردار چند درخت را قطع کرد و مردم در محل درختها جمع شدند و سرودی در وصف درخت خواندند و شهردار در بینشان حاضر شد و قول داد دیگر به محیطزیست احترام بگذارد. ظلم بعدی شهردار که خرابکردن یک مغازه بود که در زمستان اتفاق افتاد. مردم خواستند اعتراض کنند ولی یکی از شهروندان که از اقوام دور شهردار بود پیشنهاد داد با توجه به آنکه زمستان است و هوا سرد، دیگر به خیابان نرویم و از همین خانه اعتراض کنیم و وقتی راهکارش را جویا شدند او گفت: «کاری ندارد از این به بعد هر ظلمی که اتفاق افتاد ما یک برگ به نشانه اعتراض به در خانهمان میچسبانیم! اینگونه هم اعتراض کردهایم هم وقتمان گرفته نمیشود و هم شهر شلوغ نمیشود!» این پیشنهاد برای همه جالب بود و قرار بر این شد از آن تاریخ، از خانه به شدیدترین حالت ممکن اعتراض کنند تا شهردار دیگر جرات نکند به کسی ظلم کند! از آن به بعد شهردار مستمر ظلم میکرد و مردم شهر در ازای هر ظلم، یک برگ درخت به در خانهشان میچسباندند. چند سال بعد همه درهای خانهها پر از برگهای خشکیده شده بود و بعضی از شهروندان مجبور شده بودند یک در یدکی هم کنار در اصلی خانه نصب کنند تا بر روی آن برگ بچسبانند. در همین زمان شهردار هم چند هزار نفر را به زندان انداخته بود، همه اموال شهروندان را تصرف کرده بود، مالیات را بیستبرابر کرده بود و دو سوم شهر را فروخته بود!
روزنامه ولایت – دی ۹۹