آقاسیاوش کارمند یک شرکت معتبر بود؛ یک شرکت بزرگ با تعداد زیادی کارمند. برای آقاسیاوش و همکارانش اوضاع خوب بود. حقوق و مزایایی مناسب و درخور. تا اینکه طی چند ماه حقوق کارمندان با چند روز تاخیر پرداخت شد. آقاسیاوش که تاب تحمل این تاخیر را نداشتند در یک اقدام هیجانی، چندین و چند نامه به روسای بالادستی نوشت و به اصطلاح زیرآب مدیر شرکت را زد. پس از چند ماه نامهها نتیجه داد و مدیر شرکت را از کار بیکار کردند. آقاسیاوش از این تغییر خوشحال بود که توانسته در راستای حقطلبی گامی مهم بردارد. اما از آنجایی که از آینده کسی خبر ندارد مدیر جدید که به روی کار آمد، تاخیر در پرداخت حقوقها به یک هفته رسید. آقاسیاوش که مزه حقخواهی را چشیده بود باز هم نامههایی به مدیران بالادستی نوشت و پس از چند ماه این مدیر را هم جابهجا کردند. آقاسیاوش دیگر لقب «زوروی زمان» را برازنده خود میدانست. مدیر جدید آمد و در اولین اقدام یک نامه توبیخی در پرونده آقاسیاوش درج کرد. آقاسیاوش با خودش گفت «در راه نجات خودم و همکاران چنین توبیخی میارزد» در پایان آن ماه از حقوق خبر نبود. آقاسیاوش اعتراض کرد، اما نامه توبیخ دیگری پاداش اعتراضش بود. آقاسیاوش نامهای دیگری به مدیران بالادستی فرستاد، اما بیفایده بود. خودش به اداره مرکزی رفت و اعتراض خودش و همکارانش را به گوش مسئولان رساند. این ترفند نتیجه داد و مدیر آقاسیاوش را بار دیگر تغییر دادند. چند روز بعد مدیر جدید آمد و در روز نخست مدیریتش آقاسیاوش را معلق از کار کرد. آقاسیاوش برای اعتراض به دفتر مدیر رفت اما وقتی دسته گل تبریک از سوی همکارانش برای مدیر جدید را دید از اعتراض پشیمان شد. آن ماه و ماه بعد هم از حقوق خبری نبود. آقاسیاوش باز هم نامه نوشت و به دفتر مرکزی شرکت رفت. مدیران بالادستی که خلوص آقاسیاوش را دیدند باز هم مدیر او را تغییر دادند. مدیر جدید آمد و بیتوجه به اعتراضهای آقاسیاوش یک سال به هیچکس حقوق نداد. آقاسیاوش باز هم نامه نوشت و نامه نوشت… حالا پس از گذشت سه سال از آن اتفاقها، شرکت مذکور دیگر به هیچ کارمندی حقوق نداد و آقاسیاوش هم که از آن زمان از شرکت اخراج شده است هر روز در کنار ساختمان شرکت مینشیند و نامه مینویسد؛ با نامهها موشک کاغذی میسازد و به خیابان پرتاب میکند…
شهر دوستدار کودک؛ شهر آرزوهای «الیور توئیست»
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود