سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

به دنبال مسئول

چنین روایت کرده‌اند در زمان‌هایی نه چندان دور، در کشوری، مردم به دنبال مسئولی می‌گشتند که بتواند آن کشور را از سختی و رکود اقتصادی و رکودهای دیگر نجات دهد. چند باری در روزنامه‌های کثیرالانتشار فراخوان دادند اما مسئولی پیدا نشد. تا اینکه تصمیم گرفتند از جستجوی میدانی استفاده کنند؛ به این شکل که در سطح شهر فریاد می‌زدند: «مسئول می‌خواهیم! به یک مسئول واقعی نیازمندیم! یک مسئول خودش را معرفی کند!» چند روزی به همین منوال گذشت اما هیچ مسئولی پیدا نشد. تا آنکه اصغر آقا که بر حسب اتفاق در خیابان قدم می‌زد این صدار را شنید و به آنها گفت: «من یک مسئول هستم». جمعیت به او بسیار توجه کردند و به او احترام زیادی گذاشتند. برای او خانه‌ای اعیانی تهیه کردند و ماشینی گران‌قیمت به همراه یک راننده در اختیارش گذاشتند. از فردای آن روز اصغر آقا که حالا یک مسئول بود شروع به کار کرد و مردم هم منتظر بودند که او در مدتی کوتاه هم مشکلات را حل کند. چند ماهی گذشت اما با تصمیم‌های اصغرآقا شرایط بدتر و بدتر شد. مردم با خودشان گفتند حتما آقای مسئول به زمان بیشتری برای اجرای ایده‌هایش نیاز دارد. به او زمان بیشتری دادند. اما پس از گذشت یک‌سال کشور در آستانه سقوط بود. در طول مدیریت اصغرآقا یا همان آقای مسئول، قیمت کالاها دویست‌وپنج درصد افزایش یافت، ارزش پول ملی به منفی رسید، گرانی سی‌وشش درصد افزایش یافت، میزان جرم و جنایت به بالاترین سطح خود در دویست سال گذشته رسید، هشتاد‌وسه درصد کارمندان همه ارگان‌ها هم از اقوام آقای مسئول شدند و به طور کلی کشور در وضع فاجعه‌باری قرار گرفت. تا آنکه صبر مردم لبریز شد و در مقابل دفتر آقای مسئول که بی‌شباهت به یک کاخ نبود جمع شدند و لب به اعتراض گشودند: یکی گفت: «آقای مسئول ما ز یاران چشم یازی داشیم!» یکی دیگر گفت: «قرار بود تو ما را نجات دهی!» دیگری هم گفت: «مگر تو مسئول نیستی؟!» اصغرآقای مسئول با اعتمادبه‌نفس گفت: «معلوم است که من مسئول هستم!» یکی هم گفت: «واقعا شما مسئول هستید؟!» اصغرآقا مصمم پاسخش را داد: «معلومه که هستم!» یکی از میان جمعیت فریاد زد: «گفت شما چطور مسئولی هستید که یک پاسخ درست نمی‌دهید؟!» اصغرآقا گفت: «چه پاسخی؟! من فقط مسئول هستم! مگر مسئول کسی نیست که یک سفر به سِئول رفته باشد؟! من هم یک بار برای آوردن کتانی به سئول رفتم که البته ورشکست هم شدم!»
مرتضی رویتوند

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی