سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

تازه‌واردی به نام پرنیان هفت‌رنگ

«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» نگاهی به «حشمت پاشنه طلا» انداخت و گفت: «به نظرت این مغازهه چیه؟» حشمت پاشنه طلا هم چشمانش را ریز کرد و با نگاهی دقیق به تازه‌وارد نگاه کرد و زیر لب گفت: «پرنیان هفت‌رنگ… چه‌می‌دونم والا». «خمسه» به میان حرفشان پرید و گفت: «به نظرم از ظاهر نمیشه قضاوت کرد…».
نیمه‌شب شده بود و حالا تابلوهای مغازه‌ها فرصت را غنیمت شمرده بودند و به گفت‌وگوی شبانه خود مشغول بودند. «بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» قدیمی‌تر از بقیه بود، هفت سالی بود که مهم‌ترین کتابفروشی آن منطقه بود، نگاهی به تابلوی تازه ‌وارد انداخت و گفت: «به نظرم باید پارچه‌فروشی‌ای چیزی باشه.» «خمسه» که یک مغازه لوکس‌فروشی بود با پوزخندی گفت: «آهای تازه‌ وارد خودت اعتراف کن چی هستی!» و با صدای بلند خندید. مکانیکی «قوی تنها» که با دقت به صحبت‌های تابلوها گوش می‌کرد به آرامی گفت: «احتمالا تعویض‌روغنی باشه». حشمت پاشنه طلا هم که خودش را بهترین کفش‌فروشی دنیا می‌دانست گفت: «هر چی می‌خواد باشه، باشه! اما من مطمئنم کفش‌فروشی نیست!» تازه ‌وارد سرش را پایین انداخته بود و موزاییک‌های پیاده‌رو را می‌شمارد. تنها نجاری آن منطقه به نام «نام‌آوران نوین» که زیر چشمی تازه‌وارد را می‌پایید گفت: «باید بقالی باشه.» نانوایی «بوفالوی سفید» سرفه‌ای کرد و با اعتماد به نفس خاصی گفت: «به نظر من که بیشتر بهش می‌خوره میوه‌فروشی باشه.»
«کیف و کفش دانشجو» بی‌توجه به بحث تابلوهای همسایه با خودش حرف می‌زد: «یعنی فردا چند نفر میان مغازه من. نکنه فردا شلوغ نباشم…».
«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشت» به او نهیب زد: «چی میگی با خودت!» «کیف و کفش دانشجو» بی‌آنکه به او نگاه کند، گفت: «حوصله شماها را ندارم. تابلوهای به درد نخورِ سطحی!»
خمسه با عصبانیت گفت: «لابد تو خوبی! تابلوی متوهم!» خمسه به بقیه تابلوها نگاه کرد و با خنده گفت: «این طفلی تا حالا یه دونه مشتری دانشجو هم نداشته اما اسمشو گذاشتن دانشجو!» و همه خندیدند. 
دانشجو هم برای اینکه کم نیاورد، گفت: «لابد خمسه خیلی به لوکس‌فروشی می‌خوره!»
«کافی‌نت خیام» هم در پی حرف‌های دانشجو گفت: «راست میگه! خداییش اسمت خیلی ضایعست!»
«فانوس» که تابلویی رنگ و رو رفته بود و یک قصابی قدیمی، با صدایی بلند گفت: «دوستان تمومش کنید! وقت خوابه!»
فردا صبح در پایین تابلوی تازه ‌وارد در پلاکاردی نوشته بودند: به‌زودی در این مکان کله‌پزی «پرنیان هفت‌رنگ» افتتاح می‌شود. 

مرتضی رویتوند
روزنامه وقایع اتفاقیه

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی