سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

جنگ تراپیست‌ها!


پژمان جوانی بود بیست و چند ساله. او در یک روز معمولی عاشق پانته‌آ شد و خیلی زود عشقش را به پانته‌آ ابراز کرد. پانته‌آ هم از پژمان بدش نمی‌آمد اما تصمیم گرفت در مورد پژمان با تراپیستش مشورت کند. پانته‌آ چند سالی بود که پیش تراپیست می‌رفت. آقای دکتر «نیما هبوتی‌زادگان» نام تراپیست پانته‌آ بود. دکتر هبوتی‌زادگان پس از شنیدن ماجرای پژمان به پانته‌آ گفت: «عشق دیگر چیست؟! عشق و عاشقی دیگر وجود ندارد و این پژمان حتما از یک یا چند اختلال روانی رنج می‌برد و این هم نباشد حتما چندتایی طرحواره دارد! او تو را برای خودت نمی‌خواهد! از او دوری کن!»‌
از اینجا به بعد پانته‌آ بر اساس نظرهای تراپیستش با پژمان رفتار می‌کرد. پانته‌آ یک روز به پژمان بی‌توجهی می‌کرد، یک روز محبت می‌کرد، یک روز صمیمی بود و یک روز هم پژمان را بلاک می‌کرد! پژمان که دید در حال باختن قافیه است، او هم پیش یک تراپیست رفت. خانم دکتر «ژاله سماعی‌فرد». این‌بار پژمان بود که بر اساس نظرهای تراپیستش با پانته‌آ رفتار می‌کرد. یک روز بی‌توجهی می‌کرد یک روز محبت.‌
از یک جایی به بعد پژمان و پانته‌آ فقط توصیه‌های تراپیست‌های خود را انجام می‌دادند. در نهایت پژمان و پانته‌آ تصمیم گرفتند تراپیست‌هایشان با هم صحبت کنند و نتیجه مذاکره‌های خود را به آنها ارائه دهند و پژمان و پانته‌آ هم بر اساس آن زندگی کنند. خلاصه آقای دکتر هبوتی‌زادگان با خانم دکتر سماعی‌فرد چندین جلسه برگزار کردند تا به نیابت از پژمان و پانته‌آ با هم صحبت کنند و تکلیف عشق پژمان و پانته‌آ را مشخص کنند.‌
اما شرایط پیچیده‌تر شد. چرا که در این جلسه‌ها، آقای دکتر عاشق خانم دکتر شد! خانم دکتر هم از  آقای دکتر بدش نمی‌آمد اما با خودش گفت نکند که آقای دکتر اختلال روانی یا طرحواره‌‌ای چیزی داشته باشد. خانم دکتر سماعی‌فرد، پژمان را محرم اسرارش دانست و ماجرای عشق آقای دکتر را به او گفت. پژمان یاد جمله‌ای از یک کتاب افتاد: «انتقام غذایی است که باید سرد سِرو شود» اما پژمان خیلی به این جمله توجه نکرد و با خودش گفت همین حالا وقت انتقام است. پژمان به خانم دکتر سماعی‌فرد گفت: «عشق دیگر چیست! عشق و عاشقی دیگر وجود ندارد و این آقای دکتر حتما از یک یا چند اختلال روانی رنج می‌برد و این هم نباشد حتما چندتایی طرحواره دارد! او تو را برای خودت نمی‌خواهد! از او دوری کن!»‌‌


مرتضی رویتوند‌‌ / روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی