سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

خانه‌‌ای که خانه آن‌ها نیست

جزیره‌ای در دوردست قرار دارد؛ یک جایی در میانه اقیانوس. نام اقیانوس را کسی نمی‌داند. مردمانی در آن زندگی می‌کنند. همه یا چمدانی در دست دارند که نشان از سفری تازه است و یا عکسی قدیمی بر روی دیوار خانه‌شان است که یادآور سفری در گذشته است. موهای همه خاکستری است. یا روزگار موهایشان را به این رنگ کرده است یا نژاد آن‌ها یکی است. کسی دقیق نمی‌داند. دوربینی به میان مردم می‌رود. هدفش ساخت یک فیلم مستند است. آدم شماره سه شروع به صحبت می‌کند: «من در سرزمین خودم خوشحال بودم. کتاب می‌نوشتم. یک روز به من گفتند ننویس. یا اینکه چیزی که ما می‌گوییم بنویس. آن‌جا جای من نبود.» آدم شماره صدوپنج: «چرا سفر؟ یادم نمی‌آید اعتراضم چه بود. آن‌قدر کوچک بود که اصلا یادم نیست. خلاصه به چیزی اعتراض کردم. گفتند ناراحتی برو. من هم آمدم.» آدم شماره هشتصد (لباس نارنجی پوشیده است): «می‌خواستم لباس نارنجی بپوشم. گفتند نارنجی رنگ شورش است. مرا تهدید کردند. حالا آمده‌ام اینجا. اینجا، آنجا نمی‌شود اما حداقل نارنجی را دارم.» آدم شماره پنجاه و سه: «اول که فقیر نبودم. کارگری ساده بودم. حقوق بخور و نمیری داشتم. مرا اخراج کردند. فقیر شدم. مجبور شدم به اینجا بیایم.» آدم شماره سیصدودوازده: «بازیگر بودم. همیشه روی صحنه بودم. نامه‌ای به دستم رسید و گفتند دیگر فعالیت هنری نکن. چند سالی صبوری کردم. بی‌فایده بود. سرانجام به اینجا آمدم. برای این خاکستری‌ها قصه می‌گویم‌« آدم شماره نهصدوهفده: «سال‌ها خارج از سرزمینم درس خواندم که بازگردم و به سرزمینم خدمت کنم. برگشتم. اما کاری برای من نبود. گفتند تو با خارجی‌ها قهوه خورده‌ای. من هم به اینجا آمدم» هنوز فیلمبرداری ادامه دارد. صدایی به گوش می‌رسد. «مسافران عزیز وقت رفتن است.» صدای بوق کشتی می‌آید. مسافرانی در راه هستند. فیلم ساخته شد. امیدی به اکران فیلم نبود. کارگردان و عوامل فیلم در همان جزیره ماندند…

روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی