در یک مهمانی با شایان آشنا شدم. پسر بدی نبود، ظاهری موجه داشت. در همان برخورد اول پیشنهاد داد که در یک بیزینس بزرگ شریکش شوم. پیشنهادش وسوسهانگیز بود اما من آدم ریسکپذیری نیستم. برای همین با خودم گفتم با یکی کارکشته مشورت کنم. آقای رضایی گزینه خوبی بود. پیرمردی جاافتاده که همسایه ما بود. پیش او رفتم و قضیه بیزینس را با او مطرح کردم. او مرا برای این بیزینس تشویق کرد اما پیشنهاد داد با شایان به یک مسافرت بروم؛ چرا که در سفر میشود دیگران را خوب شناخت. با شایان به سفری چندروزه رفتم و اتفاقا شایان در سفر بسیار همسفر خوبی بود. هم مهربان بود هم ظرفها را میشست و در همه سفر آواز میخواند. پس از سفر هم بیزینسمان را آغاز کردیم و پس از چند ماه شایان سر من کلاه گذاشت. جریان را به آقای رضایی گفتم و او پس از کمی اندیشه گفت: احتمالا دلیل این اشتباه این بوده که سفر شما کوتاه بوده است. با شایان به سفر دیگری رفتم. این بار دقت کردم که سفری طولانی داشته باشیم. در این سفر هم شایان عالی بود و بسیار هم خوش گذشت. پس از سفر باز هم با شایان بیزینسی راه انداختیم و جالب آنکه باز هم شایان سر من کلاه گذاشت. آقای رضایی کشف کرد باید حتما یک ماه با یکی به سفر بروی تا خوب او را بشناسی. با شایان یک ماه به سفر رفتم و چهقدر هم خوش گذشت. دیگر خیالم راحت بود که شایان آدم خوبی است. اما خیلی زود فهمیدم اشتباه میکردم چرا که شایان باز هم سر من کلاه گذاشت. این بار آقای رضایی حرفی برای گفتن نداشت و فقط شماره شایان را از من گرفت. چند ماهی نه از شایان خبری بود و نه آقای رضایی. تا اینکه خبردار شدم آقای رضایی به خاطر بدهکاری به زندان افتاده بود. آقای رضایی معتمد محل بود و این اتفاق برای او بسیار دور از ذهن بود. به ملاقاتش رفتم و ماجرا را جویا شدم. او گفت با شایان به سفری سه ماهه رفت است تا او را خوب بشناسد و متوجه شود چطور شده سر من کلاه گذاشته است. گویا در سفر، شایان بسیار خوشمشرب بوده است. شایان پس از سفر به آقای رضایی پیشنهاد شراکت داده است و آقای رضایی قبول کرده است. چند ماه بعد هم شایان سر آقای رضایی کلاه گذاشته است…
روزنامه ولایت – اردیبهشت ۱۴۰۰