سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

سرنوشت کسی که خودش را بلاک کرد

ما یک دوستی داریم به نام پژمان. بهتر است بگویم دوست سابق. پژمان دوست خوبی بود و ما تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. پژمان آدمی بود به شدت اجتماعی و مهربان.یک روز که در کافه نشسته بودیم پژمان با فخرفروشی گفت: «می‌خواهم به پیش روانشناس بروم» ما همه او را تشویق کردیم که کار خوبی می‌کنی. گویا دوست پژمان، روانشناسی را به او معرفی کرده بود. پژمان چند جلسه به کلینیک روانشناسی رفت و نتیجه آن جلسه‌ها چند جمله شد که پژمان تقریبا هر روز برای ما تکرار می‌کرد: «از هر کسی رنجیدی حذفش کن! هر کسی با تو هم‌رای نبود حذفش کن! مگر ما چه قدر فرصت زندگی داریم؟!»پژمان دیگر پیش روانشناس نرفت اما این چند جمله را آویزه گوشش کرد و ساختار زندگی‌اش را بر اساس این جمله‌ها تغییر داد.در قدم اول او شماره تلفن خاله بزرگش را از دفترچه‌‌تلفن پاک کرد. چرا که معتقد بود خاله بزرگش سال گذشته در عید نوروز به دیدنش نیامده است. این حذف، تنها قدم نخست پژمان بود. او سه تن از دوستانش را به دلیل آن‌که آنها از علاقمندان به باخ بودند و پژمان بتهوون را دوست داشت، از زندگی‌اش حذف کرد.او با برادرش قطع ارتباط کرد چون او قرمه‌سبزی دوست نداشت و پژمان عاشق قرمه‌سبزی بود.پژمان دست‌بردار نبود. او تصمیم گرفته بود مزرعه زندگی‌اش را هرس کند!پژمان در قدم بعدی، دیگر از مغازه احمد آقا، بقال محله، خرید نکرد. دلیلش برای خودش منطقی بود. احمد آقا در یک روز گرم تابستانی، گفته بود «به‌به چه هوایی!» و پژمان معتقد بود هوا بسیار هم گرم است.اتفاقا یکی از شب‌هایی که به پسر عمویش فکر می‌کرد به ناگاه تلفن را برداشت و شماره پسرعمویش را گرفت و پس از احوالپرسی‌های مرسوم، چند ناسزای غیرقابل چاپ، نثار پسرعمویش کرد و به او اعلام کرد که دیگر نمی‌خواهد او را ببیند. پژمان یادش افتاده بود که پسرعمویش در دوران کودکی توپ او را بی‌اجازه برداشته است.او حتی تصمیم گرفت فوتبالیست مورد علاقه‌اش، لیونل مسی، را دیگر دوست نداشته باشد و او را از ذهنش پاک کند چون او یک موقعیت گلزنی را از دست داده بود!پژمان کمی بعد معشوقش را هم در همه پیام‌رسان‌ها بلاک کرد چرا که پیامی از او را بیست دقیقه دیر دیده بود و بدتر از آن‌که معشوقش رنگ نارنجی را دوست داشت و پژمان رنگ سبز را.حذف عمویش، استاد زبانش، خاله کوچکش، خواهرش و خواهرزاده‌اش از اقدامات بعدی پژمان بود.پژمان تقریبا تنهای تنها شده بود و کسی برایش نمانده بود. کمی که به زندگی‌اش فکر کرد احساس کرد از خودش هم ناراحت است. پس شماره خودش را در تلفن همراهش وارد کرد و کمی بعد خودش، خودش را بلاک کرد!

مرتضی رویتوند‌‌‌/ روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی