در روستا همه عمو نعمت را دوست داشتند؛ پیرمرد مظلومی بود که از همه جهان هستی، یک همسر پیر داشت، یک دختر زیبا و یک باغ سیب.
از آنجایی که سنی از عمو نعمت گذشته بود و دیگر توان باغداری نداشت، بیشتر کارهای باغ او را همولایتیها انجام میدادند؛ البته که بندگان خدا چشمداشتی هم نداشتند. اما قضیه نادر که در همسایگی عمو نعمت زندگی میکرد فرق داشت.
او جدا از آنکه عمو نعمت را بسیار دوست داشت و بیشتر از بقیه در کارهای باغ به او کمک میکرد، دلش هم گرفتار لیلی، دختر عمو نعمت بود. چند سالی که گذشت، نادر با خودش گفت که من که آدم بدی نیستم و این سالها هم به عمو نعمت کمک کردهام و دخترش هم بگی نگی از من خوشش میآید، پس حتما دخترش را به من میدهد.
نادر دلش را به دریا زد و به خواستگاری لیلی رفت. پاسخ عمو نعمت یک کلمه بود: «نه!». عمو نعمت دو دلیل داشت برای این پاسخ منفی. یکی آنکه نادر فقیر است و دو آنکه لیلی او را چون برادرش دوست دارد. هر چه لیلی فریاد زد که نه پدر من واقعا نادر را به چشم همسری دوست دارم، گوش عمو نعمت بدهکار نبود.
مدتی بعد هم لیلی با بازرگانی از شهر ازدواج کرد. اما نادر همچنان عمو نعمت را دوست داشت و در کارهای باغ به او کمک میکرد. در همان سال عمو نعمت تصمیم گرفت دست از مال دنیا بکشد و محصول باغش را بین همولایتیها تقسیم کند. نادر چند ده جعبه سیب برای خودش متصور بود اما دریغ از یک جعبه!
عمو نعمت هم برای خودش دلیل داشت: «بگذار به دیگران برسد، تو که غریبه نیستی از من ناراحت شوی!» دو سال بعد هم ماجرای برداشت محصول باغ عمو نعمت به همین منوال بود. تا آنکه یک روز عمو نعمت، نادر را صدا کرد و از او خواست چند برگه را امضا کند. نادر هم سواد درستی نداشت و بیآنکه از محتوای برگهها به درستی آگاه باشد آنها را امضا کرد اما مطمئن بود عمو نعمت همه یا بخش زیادی از باغش را به نام او کرده است.
چند سالی گذشت تا لحظه موعود فرا رسید و عمو نعمت، همولایتیها را خبر کرد که میخواهد باغش را به چند نفر ببخشد. همه مطمئن بودند یکی از آنها نادر است. اما نادر نبود! باغ عمو نعمت به اوستا حمید و میرزا حبیب و زینت خانم رسید که البته نفر آخری عجیب بود و هیچ ارتباط خویشاوندی و معنایی با عمو نعمت نداشت!
باری، ماجرای عمو نعمت و باغش به پایان رسید. چند سال بعد هم عمو نعمت فوت کرد و همسرش به پیش دخترش لیلی رفت. اما این پایان ماجرای نادر نبود. مدتی بعد چند نفر با حکم جلب نادر به شهر آمدند. گویا نادر ضامن شخصی برای گرفتن وامی سنگین شده بود و وامگیرنده هم در قید حیات نیست و همه اسناد به نام نادر است! نادر یادش نمیآمد ضامن کسی شده باشد اما آن روزی که عمو نعمت از او امضاهایی گرفته بود را خوب یادش بود.
مرتضی رویتوند / روزنامه ولایت