سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

سوژه‌ای برای نوشتن

یکی بود یکی نبود. غیر ‌از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. یک رئیس بود یک کارمند. نه، یک رئیس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده به نزد رئیس رفت و گفت: «رئیس من چه بنویسم؟ یک سوژه به من بدهید.» رئیس اخمی کرد و گفت: «من سوژه بدهم؟!» نویسنده سرش را به علامت تأیید تکان داد. رئیس اخمش شدت بیشتری پیدا کرد و در دلش گفت با این همه ادعا یک سوژه هم نداری؟! سرانجام رئیس رو به نویسنده کرد و گفت: «کف خیابان پر از سوژه است! خب یکی را بنویس!»
نویسنده با خودش گفت حتما کف خیابان پر از سوژه است دیگر. به اولین خیابانی که رسید نگاهی به کف خیابان انداخت، جز چند چاله‌‌چوله چیزی ندید. با خودش گفت حتما این همان سوژه مورد نظر است. خواست همان را بنویسد اما ترسید صاحبان آسفالت به او و روزنامه‌اش ‌گیر بدهند و شکایت و دادسرا. منصرف شد؛ این سوژه ریسکش بالا بود. نگاهی به اطراف آسفالت کرد و چند درخت قطع‌شده و یک اره‌‌برقی در کنارشان دید. گفت اوه! درخت‌های کهنسال را قطع می‌کنند! حتما سوژه خوبی‌ است… اما بلافاصله منصرف شد. این درخت‌بُرندگان نکند شکایت کنند، تازه انجمن حمایت از اره‌برقی‌های تنها هم لابی خوبی دارند. نویسنده بی‌خیال این سوژه شد. چند خیابانی را قدم زد، حس کرد چقدر در خیابان‌ها ماشین است، سوژه خوبی بود اما ممکن بود صنف ماشین‌سازان و لاستیک‌سازان ناراحت شوند. جامعه دودهای بی‌قرار هم تهدید بزرگی محسوب می‌شد.
نویسنده با بی‌حوصلگی روی جدول کنار خیابان نشست. گربه‌ای هم چند متر آن‌طرف‌تر نشسته بود و نگاهش می‌کرد. نویسنده در چشمان گربه خواند که: «به من الکی خیره نشو. ۶ انجمن از من و خانواده‌ام حمایت می‌کنند. من سوژه بشو نیستم! در شهر زیادیم که زیادیم! به کسی ربطی ندارد! »
گربه، با دیدن موشی به دنبال آن دوید. نویسنده از ذهنش گذشت که تعداد زیاد موش‌ها هم سوژه خوبی‌ است اما یادش افتاد از وقتی فیلم «مردی که موش شد» پخش شد چند انجمن بین‌المللی به حمایت از موش‌ها پرداخته‌اند.
نویسنده خواست پیش رئیس برود و بگوید رئیس من سوژه‌پیداکن نیستم که صدای هواپیمایی توجهش را جلب کرد. فکر کرد این دیگر آخر سوژه است! نویسنده قصه ما بسیار امیدوار بود اما پرواضح است انجمن حمایت از هواپیماهای پرتوان (احاهپ) بیکار نمی‌نشست. در همین لحظات آسمان ابری شد و باران بارید. نویسنده که چتر نداشت، مجبور شد در زیر درختی پناه بگیرد تا باران بند بیاید. باران و ابر سوژه‌های خوبی برای نوشتن بودند. تا خواست این سوژه‌ها را در ذهنش مرور کند پیامکی خبری با این مضمون دریافت کرد: هم‌اینک آیین رونمایی از تمبر حمایت از ابرها و باران‌های بامعرفت.
نویسنده با خودش گفت باید یک سوزن به خودمان بزنیم یک جوالدوز به مردم. در مورد رئیس که نمی‌شود نوشت. بهتر است در مورد خودم بنویسم و خود را نقد کنم. خواست بنویسد اما گفت سرچی بکنم شاید انجمنی چیزی از من شکایت کرد! حق با او بود، چند انجمن با عنوان حمایت از من‌ها ثبت شده بود اما قبول کنید یک نویسنده خوب یا راهی پیدا می‌کند یا راهی می‌سازد اما نویسنده قصه ما هیچ‌کدام از این کارها را نکرد و چند سوژه پیدا کرد. با خودش فکر کرد غیر‌ممکن است حروف اضافه انجمنی چیزی داشته باشند؛ پس چند یادداشت در نقد حروف اضافه‌ای چون «و»، «به» و «از» نوشت. نویسنده یادداشت‌هایش را تحویل رئیس داد و با خیال راحت به خانه‌اش رفت.
نویسنده خوش‌خیال بود زیرا چند روز بعد چند نامه شکایت از طرف انجمن «و»های مفید، جامعه «به»های مهاجر و گروه «از»های غمگین به دفتر روزنامه رسید.

مرتضی رویتوند
روزنامه وقایع اتفاقیه

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی