سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

شغل متفاوت

احمد همسایه دیوار به دیوار ما بود و همبازی من در دوران کودکی. دوران کودکی من و احمد به بازی در کوچه پس‌کوچه‌های شهر گذشت. اما دست سرنوشت ما را از هم جدا کرد و احمد و خانواده‌اش از آن محله رفتند و ما سال‌ها از آنها خبری نداشتیم تا این‌که چند ماه پیش، احمد را در جشن عروسی یکی از دوستان دیدم. چهره‌اش تغییر کرده بود، نسبتا چاق شده بود و کت‌وشلواری گران‌قیمت به تن داشت، اما هنوز می‌شد او را شناخت. احمد کمی از جفای دوستان و کم‌مهری آنها ناله می‌کرد، اما خدا را شکر، از کسب و کارش راضی بود. هر چه از او پرسیدم شغلش را نگفت، اما توضیح داد که شغل او یکی از سخت‌ترین شغل‌های دنیاست و روزی چند ساعت با مشقت بسیار کار می‌کند و عرق می‌ریزد. آن شب از هم جدا شدیم و من در این فکر بودم که چه‌کار کنیم که احمد بفهمد ما دوستان سابقش هنوز او را دوست داریم. با مشورت با دوستان به نتیجه رسیدیم که برای احمد جشنی بگیریم. چندین ماه به تولدش مانده بود پس ما می‌بایست به دنبال بهانه‌ای دیگر برای جشن پیدا می‌کردیم. از شانس ما چند روز بعد روز معدن بود و ما از آنجایی که احمد از سختی کارش گفته بود حدس زدیم او کارگر معدن است. کیکی به شکل معدن درست کردیم به خانه آنها رفتیم. احمد بسیار خوشحال شد و ما بسیار شرمنده شدیم! چرا احمد گفت شغلش به معدن ربطی ندارد. ما ول‌کن ماجرا نبودیم. چند روز بعد روز مربی بود و ما می‌دانستیم یکی از سخت‌ترین شغل‌ها مربیگری فوتبال است، البته هیکل احمد به ورزش نمی‌خورد، اما خب فرگوسن هم اضافه وزن داشت. برایش کیکی به شکل توپ فوتبال بردیم و باز هم به قول معروف ضایع شدیم، او مربی فوتبال هم نبود. این بازی برایمان ادامه داشت. حتما او مکانیک بود. این‌بار کیک او شبیه آچار فرانسه بود. باز هم تیرمان به سنگ خورد. روز معلم، روز کارمند، روز صنایع دستی و چند مناسبت دیگر فرصت خوبی برای خوشحال‌کردن احمد بود. احمد خوشحال شد، اما ما به شغل احمد پی نبردیم. سرانجام در آخرین این مهمانی‌ها که بر خلاف همیشه به شام هم دعوت بودیم، احمد را سوال‌پیچ کردیم که شغلش را بگوید. او گفت شغلش به مواد غذایی مربوط است. مطمئن شدیم کارشناس مواد غذایی‌ است، اما دیگر توان خرید کیکی را نداشتیم. همان‌جا حدسمان را گفتیم، اما باز هم اشتباه کردیم. او که تعجب ما را دید قیافه‌ای حق به جانب گرفت و گفت: «خب شغل من خیلی حساسه. آینده‌ی کشور و آدم‌هاش دست منه. من مجبورم خودم رو به خطر بندازم برای شماها!» ما مطمئن شدیم او پترس فداکار و یا پوریای ولی زمان است. او توضیح بیشتری نداد و ما هم دیگر چیزی نپرسیدیم. ‌موقع صرف شام اولین قاشق غذا را که خورد، رو به همسرش گفت: «این قرمه‌سبزی بیست‌وسه امتیاز داره!» نمی‌دانم از ناراحتی و یا خوشحالی بود که همسرش بغض کرد. علت رفتار عجیبش را که پرسیدیم او گفت: «خب این شغل منه و دیگه عادتم شده! من صبح تا شب به رستوران‌های مختلف میرم و به صورت رایگان غذا می‌خورم و تو اینستاگرام بهشون نمره میدم! وقتی میام خونه هم به غذاهای همسرم نمره میدم!»

دی ۹۹ – روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی