اینستانوس یکی از دانشمندان معروف در یونان باستان بود. او چندین و چند اختراع مهم به ثبت رسانده بود و شهره عاموخاص بود. اما مهمترین اختراع او عجیبترین اختراعش هم بود: «اینستاگرا». اینستاگرا در ظاهر یک سکوی چوبی بود، اما در حقیقت اختراعی بسیار پیچیده.اینستانوس یک روز به میدان اصلی شهر آتن رفت و به جمعیت حاضر گفت: «من یک اختراع بسیار جالب دارم» وی در توضیح اختراعش گفت: «هر کسی به روی این سکو بایستد و چیزی بگوید، ادعایی کند و یا خودش را هرگونه که بخواهد معرفی کند، همه مردم سخنش را باور میکنند.»اینستانوس برای آنکه درستی ادعایش را اثبات کند خودش به روی سکو رفت و گفت: «من یک کبوتر هستم» وقتی از سکو پایین آمد چند نفر برایش دانه ریختند و گفتند: «بیا دانه بخور آقای کبوتر» یکی دیگر هم یک نامه آورد و خواست به پای اینستانوس ببندد تا او نامهاش را به مقصد برساند. اینستانوس برای آنکه بتواند به زندگی گذشته خود به عنوان دانشمند ادامه دهد بالای اینستاگرا رفت و گفت: «من اینستانوس دانشمند هستم».از فردای آن روز کار مردم آتن آن شده بود که یکبهیک بالای اینستاگرا بروند و خودشان را معرفی کنند. «میداس» که سابقه سیزده بار عاشقشدن و سه بار ازدواج ناموفق داشت به روی اینستاگرا رفت و گفت: «عشق برای من بسیار مقدس است. من تنها یک بار عاشق شدهام.»«زیکانوس» همسر «زیناس» در حالی که زیر چشمش کبود بود بر روی اینستاگرا گفت: «من و زیناس بسیار خوشبخت هستیم. من هر روز برای همسرم عاشقانه کیک میپزم و همسرم برای من گل میخرد. ما جز محبت کاری با هم نداریم» اما مردم شهر هر روز از خانه آنها صدای مشاجره میشنیدند.«آدراستوس» شهردار آتن که برای ساختن چند ساختمان تعداد زیادی از درختهای شهر را قطع کرده بود با ایستادن بر روی اینستاگرا گفت: «من با طبیعت مهربان هستم. من شبها خواب طبیعت میبینم. من حامی همه درختهای دنیا هستم».«آتاماس» پابرهنه به روی اینستاگرا رفت و خودش را هرکول قهرمان معرفی کرد و ادعا کرد در همه جنگهای یونان شرکت داشته است و مهمترین عامل پیروزیها یونانیان بوده است. مردم شهر سالها بود که آتاماس را میشناختند، آتاماسی که از تنبلی حتی کفش هم نمیپوشید.«اونیروس» هم که سگها و گربههای شهر از آزار و اذیتش روز خوش نداشتند وجود اینستاگرا را غنیمت شمرد و خود را حامی حیوانات معرفی کرد. آنقدر استقبال مردم شهر از اینستاگرا زیاد بود که اینستانوس مجبور شد برای هر کدام از شهروندان یک اینستاگرای اختصاصی بسازد و تا سالها مردم یونان روزی چند ساعت را بر روی اینستاگرای خود میایستادند و خودشان را آنگونه که دوست داشتند معرفی میکردند.
شهر دوستدار کودک؛ شهر آرزوهای «الیور توئیست»
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود