سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

قصه رای اعتماد میرانوس

قرن‌ها پیش در روم باستان مجلس سنا وظیفه داشت هر چهار سال چند وزیر را برای اداره کشور انتخاب کند. روش کار به این صورت بود که وزیر مربوطه را به مجلس سنا دعوت می‌کردند و در جلسه‌ای موافقان و مخالفان با آن وزیر در مورد او به بحث می‌پرداختند. در یکی از این جلسه‌ها، وزیر پیشنهادی نامش «میرانوس» بود. همه نمایندگان در جایگاه خود نشسته بودند. یکی از نماینده‌ها با کاغذی در دست ، پشت تریبون سخنرانی رفت و به مردی که شنلی خاکستری داشت و در ردیف اول نماینده‌ها نشسته بود، اشاره و این‌گونه سخنانش را آغاز کرد: «آهای جناب میرانوس! شما اصلا مدرک تحصیلی خود را از کجا آورده‌اید؟!» مرد شنل‌پوش دستش را بلند کرد و گفت: «نه دوست عزیز…» نماینده پشت تریبون با صدای بلندتر به میان حرفش پرید: «کتمان نکنید! شما یه دروغگوی بیسواد هستید! و از این گذشته این شنلی که شما پوشیده‌اید نماد دشمنان ماست!» مرد شنل‌پوش از جایش بلند شد تا چیزی بگوید اما نماینده سخنران فریاد زد: «بر جای خود بنشینید! جای فرار نیست! باید پاسخگو باشید!» مرد شنل‌پوش در جایش نشست و مبهوت سخنان نماینده سخنران شد. نماینده دیگری به پشت تریبون رفت و شروع به صحبت کرد: «بر خلاف نظر دوستمان که البته همه می‌دانیم ایشان با میرانوس کینه شخصی دارد، آقای میرانوس بسیار گزینه مناسبی است!» مرد شنل‌پوش بار دیگر از جایش بلند شد اما نماینده سخنران گفت: «خواهش می‌کنم جناب میرانوس! شکسته‌نفسی کافی‌ا‌ست! بگذار همه بدانند چه ظلمی بر شما رفته است!» مرد شنل‌پوش دوباره بر جایش نشست. نوبت نماینده دیگری شد. او با آرامش طوماری را که در دست داشت در مقابلش گرفت و از رویش خواند: «دوستان باور کنید زندگی آن چیزی نیست که شما فکر می‌کنید، زندگی چیز دیگری‌است برخلاف نظر شما.» همه حضار برای نماینده سخنران دست زدند. نماینده بعدی که برای اعلام نظراتش پشت تریبون رفت به شدت عصبانی بود، بلافاصله گفت: «آقای میرانوس حالا که دقت می‌کنم می‌بینم رنگ چشمان شما آبی است! به من گفته بودند رنگ چشمان شما میشی‌رنگ است!» نماینده سخنران دستش را روی تریبون کوبید و با صدایی بلند ادامه داد: «رنگ چشمان آبی برای وزارت مناسب نیست!»
چند ساعتی نماینده‌ها به نوبت به پشت تریبون رفتند و از خوبی‌ها و بدی‌های میرانوس گفتند. تا آنکه مردی شتابان وارد سالن مجلس شد و رو به نمایندگان کرد و گفت: «مرا ببخشید دوستان! کالسکه‌ام خراب شده بود!»
یکی از نمایندگان پرسید: «مگر تو که هستی؟» مرد تازه ‌وارد گفت: «من میرانوس هستم دیگر. برای رأی اعتماد آمده‌ام.» همه به مرد شنل‌پوش که در حال چرت‌زدن بود، خیره شدند. یکی از نماینده‌ها به سمتش دوید و یقه‌اش را گرفت. مرد شنل‌پوش که انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود با خونسردی گفت: «من که از اول می‌خواستم بگویم میرانوس نیستم! من مسافری بی‌پول بودم که دیشب به شهر شما رسیدم. درِ اینجا باز بود و برای رفع خستگی به اینجا آمدم و همینجا خوابم برد و وقتی بیدار شدم شما در اطراف من بودید…».

مرتضی رویتوند
روزنامه وقایع اتفاقیه

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی