آقا رامین جوان برازندهای بود؛ تحصیلکرده، مهربان و با چهرهای که اِی بگینگی بد نبود. یک روز آقارامین به یک مهمانی دعوت شد. آقا رامین از دوستش حمیدآقا لباسی فاخر قرض گرفت و با کراواتی گرانقیمت که از دوست دیگرش آقا حسام گرفته بود به آن مهمانی رفت. وارد سالن مهمانی که شد در گوشهای نشست و لبخندی تصنعی هم به چهرهاش اضافه کرد تا نشان دهد از حضور در مهمانی خوشحال است. کمی که از مهمانی گذشت خانمی زیبارو نزدیک او شد و گفت: «من میتونم کنار شما بشینم؟» آقارامین که از خدایش بود با لبخندی غلیظ پاسخش را داد: «البته». آقارامین که از حضور خانمی زیبا در کنارش به خود میبالید مستمر زیر چشمی به او نگاه میکرد. تا آنکه خانم زیبا با لبخندی دلبرانه گفت: «اسم شما چیه؟» آقارامین که از هیجان نفسش بند آمده بود گفت: «رامین» زیبارو بلافاصله گفت: «چه اسم زیبایی! من هم لیدا هستم» آقارامین برای یک لحظه چشمش از ذوق سیاهی رفت و با خودش فکر کرد او را «لیدایم» صدا کند. لیدا در ادامه پرسید: «شغل شریف شما چیه؟» آقا رامین که یک کارمند معمولی بود برای آنکه ثابت کند خیلی باکلاس است خودش را مهندس معمار جا زد و در مورد وضع مالیاش ادعا کرد بسیار ثروتمند است. ناگفته پیداست آقارامین و زیبارو شماره تلفن هم رد و بدل کردند. مهمانی که تمام شد آقارامین و لیداخانم خداحافظی گرمی کردند. آن شب آقارامین تا صبح بیدار بود و به لیدایش فکر کرد. صبح سر کار نرفت و چند ساعتی درگیر خالکوبی حرف اِل انگلیسی بر روی بازویش شد. پس از آن برای پسدادن لباس حمیدآقا پیش او رفت و اصرار کرد چند ساعتی شطرنج بازی کنند. او در بازی شطرنج بارها و بارها از مهره اسب استفاده کرد؛ چرا که اسب در شطرنج حرکت اِل دارد. ناگفته نماند در طول روز با لیدا پیامکبازی هم میکردند و لیدا او را با القابی چون هانی، جذابِ لعنتی و شاهزادهرویاها خطاب قرار میداد. فردای آن روز و روزهای دیگر آن دو چند باری با هم در کافه قرار گذاشتند که در نتیجه عشق آقارامین به لیدایش بیشتر و بیشتر شد. تا آنکه در یک روز زیبای تابستانی لیدا پیامی به آقارامین داد که «بیقرار توام» آقارامین هم دستافشان و پایکوبان با دستهگلی گرانقیمت که به صورت اقساطی از دوستش خریده بود به محل قرار در کافهای دنج رفت. پس از چند دقیقه ابراز دلتنگی، لیدا چند برگه رنگی و زیبا از کیفش درآورد و گفت: «رامینجانم مگه منو دوست نداری؟» آقارامین گفت «بله که دوست دارم لیداجانم» لیدا پرسید: «مگه نمیخوای به آرزوهات برسی؟» آقارامین گفت: «قطعا» لیدا پرسید: «مگه نمیخوای سری تو سرها در بیاری؟» آقارامین گفت: «معلومه که بله» لیدا با لبخندی به شدت دلبرانه پرسید: «مگه به عشقمون ایمان نداری؟» آقارامین که بغض کرده بود در حالی که لبانش از عشق میلرزید گفت: «بی تو زود میمیرم» لیدا عاشقانه خندید. لیدا که موقعیت را مناسب میدید ضربه نهایی را به آقارامین وارد کرد و گفت: «پس بیا تو شرکت ما ثبتنام کن» آقارامین با همان حالت عاشقانه پرسید: «شرکت شما چیه مگه؟» لیدا اخم کرد: «مگه تو به عشقمون شک داری؟!» آقارامین خیلی قاطع گفت: «معلومه که نه» لیدا کمی مکث کرد و ادامه داد: «تو کاری به این چیزها نداشته باش. فقط کافیه کالایی از ما بخری و به یه نفر بفروشی و اونا هم از همین کالا بخرن به دیگران بفروشن» لیدا چشمکی هم چاشنی جملهاش کرد. در همان لحظه آقارامین چکی چندمیلیونی در وجه شرکت لیدا اینا نوشت و اینگونه عضوی از شرکت آنها شد!
شهر دوستدار کودک؛ شهر آرزوهای «الیور توئیست»
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود