سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

ماموت سیاه افسردگی!

نمی‌دانم عینکم را کجا گذاشته بودم. همه جا را گشتم و پیدایش نکردم. با خودم گفتم: «افسردگی کم بود این بی‌عینکی را چطور تاب بیاورم»!

صدایی از نزدیکی‌ام شنیدم، صدای راه‌‌رفتن بود. انگار موجودی به من نزدیک می‌شد. من که در آن لحظه درست نمی‌دیدم، اما شنیده بودم افسردگی هویتی مستقل شبیه یک سگ دارد که به سگ سیاه افسردگی معروف است.

به نظرم خودش بود. احتمالا درب خانه باز بوده و داخل شده است. سگ سیاه افسردگی نزدیکم شد. خواستم چیزی بگویم، حرفی، آوایی، چیزی، مثلا چِخِه! که سگ سیاه افسردگی نزدیکم نیاید اما ما باید به حیوان‌ها احترام بگذاریم، آن‌ها هم حق حیات دارند؛ پس به سگ سیاه افسردگی چیزی نگفتم. نزدیک و نزدیک‌تر شد.

از شدت صدای پاهایش حدس زدم سگ چاقی باشد که البته خیلی هم دور از ذهن نبود چرا که من هم افسردگی چاقی دارم. نزدیک‌تر شد. باز هم زیاد تشخیص ندادم. با خودم گفتم این سگ سیاه افسردگی بخشی از زندگی من است، پس باید با او زندگی مسالمت‌آمیزی داشته باشم.

تصمیم گرفتم به او غذایی، چیزی بدهم. در یک دوراهی تاریخی قرار گرفتم که به او غذا بدهم یا نه؛ چون گروهی معتقدند باید به حیوان‌های خیابانی غذا بدهیم و گروهی دیگر معتقدند نباید به حیوان‌های خیابانی غذا بدهیم. نمی‌دانم سعدی بود که در شعری گفته بود «مواظب حیوان‌ها باشید.»

باری، کمی گوشت به سگ سیاه افسردگی دادم. فکر کنم با من دوست شد، نزدیک و نزدیک‌تر شد. صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم که البته خیلی بیشتر از صدای سگ بود. حتما سگ بزرگی بود. قبول کنید یک سگ ناگهان در خانه آدم باشد، ترسناک است.

تلاش کردم بر ترسم چیره شوم. دستم را به سویش دراز کردم و نوازشش کردم. خیلی زود با من دوست شد. کمی که دستم را حرکت دادم دستم به جسم تیزی خورد، چیزی شبیه شاخ. اما سگ‌ها هر چه قدر هم نژاد‌های مختلفی داشته باشند در هیچ نژادی شاخ ندارند. به گمانم برای دفاع از خودش یک چاقو در دست گرفته بود.

عینک که نداشتم چهره‌اش را تشخیص دهم، گفتم یک سگ گوگولی چاق است. به صدایش دقت کردم اما اصلا صدایش شبیه سگ نبود. با خودم گفتی حتما زیر کولر خوابیده و سرما خورده است. نوازشش کردم. به من نزدیک و نزدیک‌تر شد. مطمئن بودم مرا خیلی دوست دارد و دیگر از من جدا نمی‌شود. یادم افتاد عینکم در جیبم است.

کاش هیچ‌وقت عینکم را به چشم نمی‌زدم؛ حداقل با تصویر یک سگ سیاه چاق به زندگی ادامه می‌دادم. عینک را به چشم زدم. سگی در مقابلم نبود. ماموت سیاه افسردگی به من لبخند زد…! عاج‌های بزرگی هم داشت!

مرتضی رویتوند / روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی