یک روز با هم به کافهای خلوت برویم. من اینسوی میز تو آن سوی میز. من برای خودم قهوه فرانسه سفارش بدهم تو هم… تو هم هر چه دوست داری. نه، منم هر چه تو دوست داری سفارش بدهم؛ اگر هم چیزی که تو سفارش دادی را دوست نداشتم چیزی نمیگویم، قبول کن کنار تو بودن خوبیاش عدد ندارد. اصلا اگر تو بستنی هم سفارش دادی، من هم بستنی سفارش بدهم، دو تا قرص معده بخورم و تو را در خوردن بستنی همراهی کنم.
تو بگویی چه خبر؟ و من از طرح اولیه رُمان جدیدم بگویم و تو با اشتیاق به من گوش دهی و بگویی به نظرم اگه احمد پیرتر باشد بهتر است و من هم با اشتیاق گوش کنم و در دلم بگویم چهقدر تو باهوشی، چهقدر میفهمی.
به ناگاه بگویی قهرم! و وقتی دلیلش را بپرسم، بگویی چرا برای من نمینویسی! من هم حیران از اینکه همین دیروز برایت نوشتهام، بگویم خب الان مینویسم. در چشمانت نگاه کنم و تو با خنده بگویی من نمیدانم تو چه نویسندهای هستی که خودکار نداری! از کیفت خودکاری به من بدهی و من باز هم نگاهت کنم و تو بلندبلند بخندی و بگویی یعنی کاغذ هم نداری؟! هر دو با هم بخندیم و دفترچهای از کیفت به من بدهی. دفترچه را بگیرم و شروع به نوشتن کنم: تو… نگاهت میکنم و میگویم تو که نگاهم میکنی من نمیتوانم بنویسم. تو به تابلوهای دیوار نگاه کنی و من بنویسم: تو چون آسمان… دستت را بر روی دفترچه بگذاری و بگویی من آسمان نیستم! من هم بخندم و بگویم باشد تو اصلا وایتبُرد. و هر دو با هم بخندیم. نتیجه نوشتهام بشود چند واژه: تو، وایتبُرد، بهار، یاس، شگفتانگیز.
از کافه در بیاییم و با هم قدم بزنیم. در خیابان برایت پاستیل بخرم و کتاب. در مقابل یک عروسکفروشی بایستیم و برایت یک عروسک خرس بخرم و یکی عروسک خرس هم از آنهایی که همقد خودمان است نشان کنم برای آنکه روز تولدت به تو هدیه بدهم…
خلاصه شب بشود و تو به خانهات بروی و من هم به خانهام…
حالا در خانه میتوانم برایت با خیال راحت بنویسم. بیشتر از تو، وایتبُرد، بهار، یاس، شگفتانگیز.
من دلم دوست میخواهد. دوستی مانند تو؛ که نیست. که نیستی!
¢ آرزوی دوم
تصمیم گرفتهام یک عریضهنویس شوم. از این عریضهنویسهایی که از نوشتن زیاد انگشتانشان پینه بسته است. بروم کنار خیابان بنشینم، با یک ماشین تحریر. تق تق تق تق تق تق تق. با کسی کاری نداشته باشم. برای خودم بنویسم. مخاطب عریضه تو باشی. چیزی شبیه شکایت. بنویسم آهای عشقجان حالت چهطور است؟ من که خوبم. وقتی تو هستی خوبم. میدانم که تو هم دلت برایم تنگ شده است، این که چرا نمیگویی نمیدانم. کمی بیشتر به من سر بزن. میدانی که باران میبارد دلم میگیرد، پس چرا نیستی؟ نمیدانم چرا چند روزی است صدایم نمیکنی. اما من هر لحظه صدایت میکنم. فکر کنم مرا دیگر باید به نام خودت بخوانی. من دیگر شدهام تو. تو هم کمی بیشتر به من توجه کن. فقط کمی.
خلاصه بنویسم و بنویسم. عریضه که تمام شد آن را در مقابل چشمانم بگیرم و لبخند بزنم. عریضه را تا کنم و در جیبم بگذارم. مگر میشود از تو شکایتی داشته باشم. از آن طرف خیابان شاخه گلی بخرم و به دیدار تو بیایم.
¢ آرزوی سوم
چشم به راه آمدن تو
باید زمستانها لبوفروشی دورهگرد باشم. نه که از این خیابان به خیابانی دیگر بروم، نه. بیایم هر روز سر کوچه خانه شما. چشم به راه آمدنت باشم تا بیایی چند لحظه نگاهت کنم. لبو هم نخری اشکالی ندارد، فقط بیایی. اما نمیآیی. همه بیایند و از من لبو بخرند؛ من هم که حواس درست و حسابی ندارم، لبو را بر روی لباس مشتریان بریزم، آنها سر من فریاد بزنند و من لبخند بزنم. جای هزار تومانی، پانصد تومانی بگیرم و پول را به جای جیبم بر روی زمین بیندازم. بعضی هم بیایند و و از حواسپرتی من سوءاستفاده کنند و لبو بخورند، بیآنکه پولش را بدهند، بروند. نوش جانشان.
این ماجرای هر روز من باشد و تو نیایی. زمستان هم که بیبرف نمیشود. برف بیاید و هوا هم سردِ سرد شود، آنقدر که کسی خیال لبو خریدن هم نداشته باشد. اما من همچنان سرکوچه شما. کلاهی کاموایی بر سر بگذارم و چشم به راه تو باشم. تا پاسی از شب. سرانجام به خانه بروم و کنار بخاری بنشینم. پاهایم از سرما گِزگِز کند. پاهایم را در آب گرم بگذارم، شاید کمی گرم شود. سرما در جانم رسوخ کرده است اما هوا برای من خوب است؛ فردا تو را خواهم دید. یکی بگوید: «مگر مجبوری؟!» منم بلند بلند بخندم و بگویم «تو چه میدانی قلب مرا». و این ماجرای هر روز و شب زمستانهای من باشد.
تابستان هم خدا بزرگ است. شاید فال گردو فروختم. شاید تخمه. شاید هم فال حافظ.
فرقی ندارد.
هر روز سر کوچه شما خواهم بود.
سرانجام که یک روز خواهی آمد.
چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷