سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

نامه سرگشاده‌ای از ژان والژان


زمانی که من شهردار بودم

مرا که می‌شناسید. همان «ژان والژان» معروف. تعریف از خود نباشد، همان که کوزت را از دست ‌تناردیه ها نجات داد. درست است که یک‌ بار، سکه‌ای برای خریدن یک قرص نان دزدیدم اما بعد از آن متحول شدم و با کار و تلاش، پیشرفت کردم و سرانجام شهردار شهری در فرانسه شدم. خودم اشتباهم را قبول دارم اما باور کنید از زمان شهردارشدنم واقعا شهردار خوبی بودم. زمان ما که کلاه ‌ایمنی نبود، من بدون کلاه ایمنی، چندین‌و‌چندبار زیر گاری رفتم تا گاریچی نجات پیدا کند.

حالا اینها مهم نیست. چند روز پیش ماجرایی شنیدم که برایم عجیب بود؛ با خودم گفتم از طریق این تریبون، مراتب اعجاب خود را به گوش جهانیان برسانم. شنیده‌ام چند روز پیش در یکی از کشورهای دنیا، ساختمانی قدیمی و چندطبقه آتش گرفت و فروریخت! جالبش اینجاست که نه کسی استعفا داده و نه معذرت‌خواهی کرده است! مگر می‌شود؟! آدم گاهی شاخ‌هایش درمی‌آید. شنیده‌ام چند نفر از مدیران از این اتفاق ابراز تأسف کرده‌اند! خب برادر من، خواهر من، ابراز تأسف به چه درد می‌خورد؟! الان من و کوزت و همسر کوزت و خانواده تناردیه و بازرس‌ژاور برای تمام اتفاقات دنیا ابراز تأسف می‌کنیم. خب که چه؟!
بگذارید خاطره‌ای برایتان تعریف کنم؛ زمانی که من شهردار بودم، یکی از شهروندان شهر ما پایش در چاله‌ای گیر کرد و زمین خورد؛ خوشبختانه صدمه‌ای جدی ندید و فقط انگشت کوچک پای چپش مو برداشت.
باور کنید ۹ نفر از معاونان من استعفا دادند و چهار نفر را هم خودم اخراج کردم. شما که غریبه نیستید، خودم هم بعد از آنها استعفا دادم و از فردای استعفا، در یک مغازه نجاری مشغول به کار شدم. شهردار بوده‌ام که بوده‌ام، اشتباه کرده‌ام باید پایش بایستم. کارکردن که عار نیست، قبول‌نکردن اشتباه، عار است. اینها را سر تعریف از خودم نگذارید، اینها را می‌گویم تا روشن شوید.
اصلا من یک سؤال مهم از مردم این شهر دارم؛ من یک جرم کوچک مرتکب شدم، این بازرس ژاور ما، ۲۰ ‌سال دنبال من آمد تا مرا به زندان بیندازد. چطور می‌شود یک ساختمان فروبریزد و کسی با کسی کاری نداشته باشد؟!
از من که گذشته است؛ به قول ایرانی‌ها آردهایم را الک کرده‌ام و الک‌هایم را آویخته‌ام اما شما بروید کمی نگران شهرتان باشید.


روزنامه وقایع اتفاقیه

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی