سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

فهرست نوشته ها

روز خبرنگار، روز گل و شیرینی، روز توجه

چند سال پیش در یک خبرگزاری مهم به عنوان خبرنگار فعالیت می‌کردم. در همان سال‌ها در یک مهمانی با آرش آشنا شدم که آدم بسیار موفقی بود. پزشک بود و جدا از آن، مدیر چند شرکت معتبر صادرات و واردات هم بود. در آن مهمانی هر کسی از شغل و

ادامه مطلب »

اعتراض یک روح بی‌قرار…!

من یک روح بی‌قرار هستم! البته باید بگویم که از اول بی‌قرار نبودم، این بلا را مدیران شهر سر من آوردند! من یک روح معمولی بودم که در همین حوالی خیابان پیغمبریه زندگی می‌کردم. کاری با کسی نداشتم، فقط شب‌ها به خواب آدم‌ها می‌رفتم و آن‌ها را می‌ترساندم. از این

ادامه مطلب »

شهر آدرنالین

مورخان نوشته‌اند سال‌های دور، در دامنه یک کوه، مسئولان وقت، می‌خواستند یک شهر جدید بسازند. مسئولان به دنبال بهترین ایده بودند که بهترین شهر جهان را بسازند. برای همین، مناقصه‌ای برگزار کردند تا ساختن شهر جدید را به بهترین کارشناسان بسپارند. پس از چند روز، گروه‌های مختلف شهرسازی، طرح‌های خود

ادامه مطلب »

قضاوت ‌کردن یا قضاوت‌ نکردن؛ مساله این است…

ناتانائیل بگذار اهمیت در نگاه تو باشد…! (آندره ژید) یکم. دقایقی از نیمه‌شب گذشته است. پسری با موهایی آشفته و چشمانی خون‌افتاده وارد مغازه‌ای می‌شود. چند بسته چیپس، پفک، ماست و چند بطری آب‌میوه می‌خرد. ما نباید این انسان را قضاوت کنیم. حتما نیمه‌شب گرسنه‌اش شده است. خون‌افتادگی چشمانش هم

ادامه مطلب »

جنگ تراپیست‌ها!

‌پژمان جوانی بود بیست و چند ساله. او در یک روز معمولی عاشق پانته‌آ شد و خیلی زود عشقش را به پانته‌آ ابراز کرد. پانته‌آ هم از پژمان بدش نمی‌آمد اما تصمیم گرفت در مورد پژمان با تراپیستش مشورت کند. پانته‌آ چند سالی بود که پیش تراپیست می‌رفت. آقای دکتر

ادامه مطلب »

فقط چند متر طناب

از خانه بیرون آمد. کمی به اطراف نگاه کرد. حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشت. کمی در پارک قدم زد. دیگر توان کاری را نداشت. تصمیمش را گرفت. همین‌طور که در خیابان قدم می‌زد چشمش مغازه‌ای را گرفت. وارد مغازه شد. با چهره‌ای جدی گفت: «طناب خیلی محکم دارید؟» مغازه‌دار

ادامه مطلب »

او که همه را نقد می‌کرد‌

از خواب بیدار شد. خواب بدی دیده بود، چیزی از خواب یادش نبود اما می‌دانست خواب بدی بوده است؛ پس خوابش را نقد کرد: «می‌توانست بهتر باشد!» سر سفره صبحانه همین که مربای آلبالو را دید همسرش را نقد کرد: «مگر نمی‌دانی در علم مرباشناسی، مربای آلبالو چندان مفید نیست؟!»باید

ادامه مطلب »

جایی برای دایناسورها

تقریبا کار نوح تمام شده بود. پس از چند ماه تلاش، سرانجام کشتی آماده شده بود. به گفته نوح قرار بود طوفانی بیاید و همه دنیا را آب ببرد. نوح از پسرش ناامید شده بود؛ چرا که پسرش با بدها نشسته بود و پدرش را فراموش کرده بود. چند نفری

ادامه مطلب »

یک شهر و آدم‌هایی خاص

در زمان‌هایی دور و در شهری دورافتاده، شخصی مهربان و مردم‌دوست، شهردار شهر شد. قد این شهردار حدود یک متر و شصت سانتیمتر بود. او مشکلی در زندگی و مدیریتش بر شهر نداشت؛ تنها دغدغه زندگی‌اش سقف ساختمان‌های شهر بود. او از این‌که در ساختمان‌های شهر کوتاهی قدش بیشتر معلوم

ادامه مطلب »

روز آخر زندگی

یک روز از زندگی‌اش باقی مانده بود. به او گفته بودند امروز آخرین روز زندگی‌اش است. با خودش گفت امروز باید همه آرزوهایم را برآورده کنم. دوست‌داشت نوشته‌ای از او را تعداد زیادی از آدم‌ها بخوانند. چیزی برای روزنامه نوشت. اما یادش آمد دیگر کسی روزنامه نمی‌خواند. سال‌ها کتابی برای

ادامه مطلب »

سرنوشت کسی که خودش را بلاک کرد

ما یک دوستی داریم به نام پژمان. بهتر است بگویم دوست سابق. پژمان دوست خوبی بود و ما تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. پژمان آدمی بود به شدت اجتماعی و مهربان.یک روز که در کافه نشسته بودیم پژمان با فخرفروشی گفت: «می‌خواهم به پیش روانشناس بروم» ما همه او

ادامه مطلب »

باران هم دیگر درد شهر را دوا نمی‌کند!

معجزه‌ای عجیب در شهر اتفاق افتاد. بارانی شگفت‌انگیز بر شهر بارید و تمام مسئولان تغییر کردند. تغییری که در طول تاریخ شفاهی و کتبی آن شهر بی‌سابقه بود. آن باران باعث شد تا همه مسئولان سرانجام دریابند که آنها مسئول شده‌اند تا به مردم خدمت کنند. بعدها نام آن باران

ادامه مطلب »

سیب‌خوردن یا سیب‌نخوردن؛ مساله این است

سال‌ها پیش در سرزمینی دور پسر پادشاه از طریق برادرزنش متوجه شد در سرزمین‌های دیگر قیمت سیب، سه برابر سرزمین خودشان است. در ظاهر این بهترین فرصت برای ثروتمندترشدن پسر پادشاه بود اما مشکل این بود که در سرزمین خودشان مردم به سیب علاقه بسیاری داشتند و پس از نان،

ادامه مطلب »

دو کشور، دو انتخاب

سه نفر از آدم‌هایی که ساخته شده بودند بیشتر از بقیه بی‌قراری می‌کردند که به زمین بروند. آن‌ها چون کودکانی لجباز پای خود را به زمین می‌کوبیدند و فریاد می‌زدند: «ما می‌خواهیم به زمین برویم! ما می‌خواهیم به زمین برویم!» یکی از آن سه نفر چهره محبوبی نزد سرپرست فرشته‌ها

ادامه مطلب »

آقازاده چه‌کاره است؟

همین‌که سربازی پژمان، پسر عباس آقا تمام شد، عباس آقا برای آنکه پژمان سرش به کار و زندگی‌اش باشد تصمیم گرفت پسرش را داماد کند. خانواده عباس‌آقا با کمی جستجو به خواستگاری نرگس، دختر احمدآقا رفتند. در مراسم خواستگاری احمدآقا از عباس‌آقا پرسید: «داماد چه‌کاره است؟» عباس‌آقا نگاهی پرسشگر به

ادامه مطلب »

مدیر به این خوبی نداریم!

چند ساعتی وقت داشت؛ همسرش برای خرید به بیرون رفته بود. مدیری بلندمرتبه در شهر بود. وسایل کارش را از کیفش آورد. پروند‌ها را، جزوه‌ها را و بقیه وسایلش را! یک ساعتی از کارش که گذشت مولکول‌های مهربانی در رگ‌هایش جریان پیدا کرد و در نتیجه به این فکر کرد

ادامه مطلب »

پدری، نگران فرزند

برای آینده فرزندش نگران و در فکر و خیال بود. با خودش گفت فرزندم چه شغلی داشته باشد بهتر است؟نخست فکر کرد شاید فرزندش پزشک باشد خوب است اما خیلی سریع نظرش عوض شد. قبول‌شدن در رشته پزشکی هزار اما و اگر دارد. هزینه کلاس‌های کنکور، او را منصرف کرد.معلمی

ادامه مطلب »