فهرست نوشته ها
ماجرای پژمان و عشق و بیماریهای روانی
دوستی داریم به نام پژمان. چند ماه پیش ناگهان عاشق شد. در واقع همه ما را به رستورانی دعوت کرد و اعلام کرد با دختری به نام میترا که روانشناس است و با کمالات، آشنا شده است. ما هم طبیعتا خوشحال شدیم و برای او آرزوی خوشبختی کردیم. ما دیگر
همه ما داناها
ما مردم دانایی هستیم؛ تقریبا همهچیز را میدانیم، درستتر آن است که بگویم ما همه مشکلات و مسائل کشور را میدانیم. ما در برخی موارد حتی از مسئولان و مدیران کشور هم مشکلات را بیشتر میدانیم. هر کدام از ما یک دایرهالمعارف مشکل هستیم. مثلا ما میدانیم که نرخ ارز
گزارشی از یک نشست خبری بسیار بسیار متفاوت در روز خبرنگار!
چند روز پیش در یک شهر که نخواست و ما هم نمیخواهیم نامش فاش شود مراسم تجلیل از خبرنگاران برتر شهر برگزار شد. تقریبا شصتوهشت درصد زمان مراسم به سخنرانی گذشت، ۵ درصد هم به اهدای جوایز؛ و اینگونه زمان مراسم به پایان رسید. حتما با خودتان میگویید مابقی زمان
یک روز از برابری حقوق زن و مرد
سخنرانیاش تمام شد و سالن سخنرانی را ترک کرد. موضوع سخنرانیاش «برابری حقوق زن و مرد» بود. تقریبا یکساعت و نیم در مورد حقوق زنان در جامعه صحبت کرده بود و چند باری با تشویق حاضران مواجه شده بود. یکی از معروفترین فعالان حوزه برابری حقوق زن و مرد بود
نگاهی به زندگی نون.کاف، مادرِ کمپین ایران
نون.کاف شنبه صبح که از خواب برخاست نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت هفت صبح با خودش گفت: «واقعا شنبه صبح، بسیار دردناک است» او تلفن همراهش را برداشت و به کمپین «نه به شنبه صبح زود» پیوست.هنگام خوردن صبحانه با دیدن تکه پنیری تنها برای حمایت از
ستارههای پولی تلویزیون
سالها پیش در یکی از کشورهایی که نخواست نامش فاش شود، یکی را به عنوان مدیر یک شبکه تلویزیونی انتخاب کردند. فرآیند انتخاب مدیر در آن کشور اصلا پیچیده نبود، در واقع یکی را اتفاقی میدیدند و همان را مدیر میکردند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید آیا آن یکی،
قصه شهر و زبالهها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. شهری بود که همه در آن نظافت را رعایت میکردند. همه مردم شهر زبالههای خود را در زبالهدان میانداختند. تقریبا هیچوقت زبالهای بر روی زمین دیده نمیشد و اگر هم زبالهای بود در بین شهروندان دعوا بود که چه کسی زباله
سوژهای برای نوشتن
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک رئیس بود یک کارمند. نه، یک رئیس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده به نزد رئیس رفت و گفت: «رئیس من چه بنویسم؟ یک سوژه به من بدهید.» رئیس اخمی کرد و گفت: «من سوژه بدهم؟!» نویسنده سرش را
همه عاشقانههای یک عاشق تنها
قصه عشقهای بهروز را باید با دومین عشقش شروع کنیم، چرا که به گفته مادرش همین که بهروز به دنیا آمد، عاشق پرستاری مهربان شد اما چون بهروز آن عشق را کتمان میکند، از نخستین عشقش چشمپوشی میکنیم و از دومین عشقش میگوییم. دومین عشق بهروز، طوبی بود، همکلاسی او
هوا، هوای دونفره نیست…
در گذشتههای دور هوایی بود که نامش هوای دو نفره بود؛ هوایی عاشقانه برای دو یار. یار اول، یار دوم. این هوا نیاز به دو یار داشت، کمی عشق و هوایی نسبتا تمیز که بشود در آن عاشقی کرد، دستکم بشود یار مورد نظر را تماشا کرد. اما این روزها
سرگذشت زمین خوشخیال…
وقتی آخرین فرعون در یک جنگ داخلی کشته شد، زمین نفس راحتی کشید و با خودش گفت آخیش دیگر از شر ظلم راحت شدیم. زمینِ سادهلوح چند ماهی را با خیال نبودن ظلم خوش گذراند؛ موهایش را هر روز به باد میسپرد، با خودش شعرهای عاشقانه میخواند، هر روز خاطرات
خُبیسم در یونان باستان
ما اعتراض داریم؛ خُب در یونان باستان «پیدانوس» یک مغازهدار معروف در شهر آتن بود. کار و بارش خوب بود و مردم شهر از او راضی بودند. تا آنکه او در یک اقدام ناگهانی قیمت زیتون را گران کرد. حتما با خودتان میگویید اداره تعزیرات آمد و مغازه وی را
مناظره غیبی در آتن
در یونان باستان، رسمی بود که افراد از گروههای مختلف در میدان اصلی آتن به مناظره میپرداختند؛ از مناظره بین فیلسوفان گرفته تا خزانهداران و زمینداران. این مناظرهها با حضور جمعیت زیادی از مردم آتن صورت میگرفت و همه مردم شاهد و ناظر مناظرهها بودند؛ تا آنکه در تصمیمی عجیب
نامه سرگشاده الکساندر گراهام بل به مشتاقان تلگرام
سلام. اگر از احوالات من خواسته باشید… اصلا احوالات من به کسی چه؟! نمیگذارید اعصاب آدم سر جایش بماند! ببینید با رفتارتان کاری میکنید آدم آداب معاشرت یادش میرود! من در کل آدم مهربانی بودم و هستم، این شما هستید که آدم را عصبانی میکنید. اصلا چه معنی دارد از
نشانی برای ستارهها
جلسهی غیرعلنی شورای عالی فرشتهها بود. فرشتهها در حال بحث بودند. بعضیها با صدای بلند صحبت میکردند تا توجه تعداد بیشتری از فرشتهها را به خود جلب کنند و بعضی به آهستگی در حال تبادل اندیشه بودند. مدیر ارشد فرشتهها صدایش را بلند کرد و گفت: «دوستان! اینجوری به نتیجه
باید مشکلات را پنهان کرد
در مهمانی چند شب پیش خانه آقا حشمت (همان همسایه ما که در مورد همهچیز صاحبنظر است) مهمانها در حال صحبت بودند. در این بین پارسا، پسر کوچک آقای احمدی، همسایه طبقه بالایی ما، به نزد پدرش آمد٬ پدرش از او پرسید: «پسرم شکلات که زیاد نخوردی؟» پسرک با تکاندادن
یک ماجرای کاملا مردانه
ناصر مردی ۴۷ ساله است. ناصر یک مرد متاهل است. از همسرش دو فرزند دارد. همسرش یک خانم مهربان و کدبانو است. ناصر یک روز با خودش فکر کرد حالا که در اداره ترفیع گرفته است و حقوقش بیشتر شده است میتواند همسر دیگری اختیار کند. خیلی زود این کار
نارنجیها در برابر صورتیها
پیش به سوی لیوان شکسته! «پاتریک آقا» آبدارچی شرکت «اورانجیان» بود. شرکت اورانجیان متعلق به آقای دیویدزاده بود که آقای دیویدزاده یکی از مدیران ارشد حزب نارنجیها بود. این پاتریک آقا، یک روز در جلسهای که در سالن کنفرانس شرکت اورانجیان برگزار میشد، لیوانی از دستش افتاد و شکست. در آن