سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

فهرست نوشته ها

همه ما شاغل‌ها

نوستالژیشما یادتان نمی‌آید، سالیانی نه‌چندان دور تعداد شغل‌ها محدود بود و می‌توانستیم همه شغل‌های موجود در دنیا را بشماریم؛ البته شغل‌هایی هم در خارج از کشور وجود داشت که ما در کشور خودمان نداشتیم؛ مثلا در یک شهر کوچک هزار نفری، سه قصاب، دو نجار، پنج بنا، ۱۰ معلم، ۱۴

ادامه مطلب »

مردی که سال‌ها جنگید

احمد آقا همسایه ما بود. مرد خوبی بود. یعنی آزارش به کسی نمی‌رسید و سرش به زندگی خودش بود. از صبح زود تا پاسی از شب در کارگاه نجاری‌اش بود و کمتر در جایی جز کارگاهش دیده می‌شد. جنگ که شد اولین نفر از محله ما بود که برای رفتن

ادامه مطلب »

یک قصه شاید واقعی

نعمت یک دانشجوی خوب بود، در همه کلاس‌های دانشگاه شرکت می‌کرد. او یک دانشجوی نمونه بود. همه استادها از او راضی بودند. سرانجام نعمت با معدل ۱۷/۳۷ فارغ‌التحصیل شد. یک ماه پس از فارغ‌التحصیل‌شدن… افسردگی گرفت؟ با دوستان ناباب آشنا شد؟ خیر! مخاطب گرامی شما چه‌قدر بدبین هستید! آقا نعمت

ادامه مطلب »

بیایید شهر را اداره کنیم

توجه: در این یادداشت هرگونه شباهت‌ نام‌ها و مکان‌ها و رخدادها کاملا تصادفی ا‌ست.جلسه رسمی شورای شهر، شهری دور در زمانی دور. جلسه شماره هفتصدوهشتادوپنجم. اعضای شورا در حال صحبت بودند. رئیس شورا در بالای جلسه نشسته بود؛ تعدادی پرونده در مقابلش. عینکش را به چشمانش زد، به یکباره رو

ادامه مطلب »

فراخوانی برای توسعه فرهنگی و اقتصادی

چند روز پیش که به خانه برمی‌گشتم در مقابل خانه آقا حشمت را دیدم که با آقای معینی (همسایه روبروی خانه ما) در حال جر و بحث بود: «نه آقاجان! اشتباه می‌کنید! این طرز فکر شما اشتباه است!» آقای معینی هم زیرلب گفت: «آخر آقا حشمت مردم وقتشان گرفته می‌شود».

ادامه مطلب »

تازه‌واردی به نام پرنیان هفت‌رنگ

«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» نگاهی به «حشمت پاشنه طلا» انداخت و گفت: «به نظرت این مغازهه چیه؟» حشمت پاشنه طلا هم چشمانش را ریز کرد و با نگاهی دقیق به تازه‌وارد نگاه کرد و زیر لب گفت: «پرنیان هفت‌رنگ… چه‌می‌دونم والا». «خمسه» به میان حرفشان

ادامه مطلب »

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد…

زیر چشمی نگاهش کردم. خودش بود. همان نگاه سرسری، همان لبخند خشک‌شده و همان موهای آشفته‌. با دیدنش خوشحال شدم و بی‌درنگ گفتم: «آقای معروفی خودتون هستید؟» و او بی‌آنکه نگاهم کند گفت: «خیر. اشتباه گرفتید.»به طور اتفاقی در تاکسی که نشستم او را دیدم. آقای معروفی، معلم کلاس چهارم

ادامه مطلب »

ماجرای یک مزاحمت شاد

چند شب پیش در همسایگی ما یک عروسی پرسروصدا برپا بود. اولش پرسروصدا نبود و اصلا صدایی در کار نبود و ما از عروسی خبر نداشتیم تا آنکه در موقع خواب ناگهان صدایی مهیب به گوش رسید؛ صدایی با ریتم شش‌و‌هشت. مراسم عروسی شروع شد و من که دیگر نمی‌توانستم

ادامه مطلب »

قصه رای اعتماد میرانوس

قرن‌ها پیش در روم باستان مجلس سنا وظیفه داشت هر چهار سال چند وزیر را برای اداره کشور انتخاب کند. روش کار به این صورت بود که وزیر مربوطه را به مجلس سنا دعوت می‌کردند و در جلسه‌ای موافقان و مخالفان با آن وزیر در مورد او به بحث می‌پرداختند.

ادامه مطلب »

پولدارشدن بدون داشتن پول

از گذشته‌های دور بین پول و تجارت و البته درآمدزایی، ارتباطی تنگانگ وجود داشته است. اینکه پول چگونه اختراع شد و ارتباطش با تجارت چه بوده، تاریخچه‌ای طولانی دارد. شما یادتان نمی‌آید، من هم یادم نمی‌آید، هیچ‌کس یادش نمی‌آید اما در کتاب‌های تاریخ آمده است قرن‌ها پیش، همه خریدوفروش‌ها به‌صورت

ادامه مطلب »

همه معلم‌های عجیب من

معلم‌ها فرشته‌های زمینی هستند؛ آن‌قدر مقامشان والاست که اصلا نمی‌شود آن را بیان کرد. معلم‌ها هستند که آینده هر جامعه‌ای را می‌سازند. قرار نیست در این یادداشت از خوبی‌ها و نقش مهم آن‌ها در جامعه–که هر چه بگوییم کم است- بگوییم؛ به مناسبت روز معلم خواستم کمی از معلم‌های عجیب

ادامه مطلب »

عجیب ولی واقعی

ما یک همسایه داریم. حتما می‌گویید داشته باشید. بله، می‌دانم شما هم همسایه دارید اما این همسایه ما بسیار عجیب است؛ البته از اولِ اول عجیب نبود، تازگی‌ها عجیب شده است. این آقانعمت، همسایه بدی نیست، یعنی خوب هم نیست. چندان کاری با هم نداریم. نه من، کلا با کسی

ادامه مطلب »

نامه سرگشاده‌ای از ژان والژان

زمانی که من شهردار بودم مرا که می‌شناسید. همان «ژان والژان» معروف. تعریف از خود نباشد، همان که کوزت را از دست ‌تناردیه ها نجات داد. درست است که یک‌ بار، سکه‌ای برای خریدن یک قرص نان دزدیدم اما بعد از آن متحول شدم و با کار و تلاش، پیشرفت

ادامه مطلب »

ماجراهای کاندیدا شدن آقای قول

آیا می‌دانید اولِ اول قول و غول یک واژه بود؟ آیا می‌دانید اولِ اول اصلا ما غول نداشتیم؟ آیا می‌دانید اولِ اول واژه قول اختراع شد، بعد غول؟سال‌ها پیش، شاید قرن‌ها پیش در سرزمین چین ‌و ماچین، مردی بود بسیار خوش‌قول. او به قول بسیار اهمیت می‌داد. هر قولی می‌داد،

ادامه مطلب »

نامه‌ای سرگشاده به معشوق‌ها

سلام معشوق جان؛ امیدوارم حالتان خوب باشد. اگر از احوالات ما خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما؛ البته که شما نیک می‌دانید، دوری جزء لاینفک زندگی ماست. گویی ما اول دوری بودیم بعد دست‌وپا درآوردیم. راستش این روزها زیاد به شما فکر می‌کنم، درست از همان وقتی که رفتید.

ادامه مطلب »

ما که بلد نیستیم با تو بجنگیم، خودت نیا

ما آدم‌های عجیبی هستیم. اگر عجیب هم نباشیم منحصر به فرد هستیم. بیایید گذشته را مرور کنیم؛ بعد از گل خداداد عزیزی به استرالیا ما خوشحالی خاصی نداشته‌ایم به غیر از رفتن به چند جام‌جهانی فوتبال. در مورد «برجام» هم از دستمان در رفت، و گر نه ما که «خوشحالی‌کُن»

ادامه مطلب »

آینه فولادی… آینه فولادی…

یکمبچه که بودیم هنگام دعوا، به هم ناسزاهایی می‌گفتیم که شاید در ظاهر برای نشان دادن نفرت خود از طرف مقابل بود؛ اما با نگاهی عمیق به آن‌ها می‌توان پی برد که آن‌ها در واقع انتقادهای ما به طرف مقابل بود، آن هم با زبانی طنز.مثلا اگر به کسی می‌گفتیم

ادامه مطلب »

شهری زیبا با انتخابات!

دیروز که از سرکار برمی‌گشتم آقا حشمت را در مقابل خانه دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی لب به شکایت گشود که ماشین لباسشویی‌اش دیگر روشن نمی‌شود و از من نشانی یک تعمیرکار ماهر را خواست و من هم که دوستی فعال در این امور را می‌شناختم، نشانی را گفتم،

ادامه مطلب »