سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

فهرست نوشته ها

دروغ‌های آقا حشمت و بشقاب پرنده

آقا حشمت چند وقتی بود که مغازه سر کوچه ما را اجاره و آن را تبدیل به یک بقالی کرده بود. ما امید داشتیم با حضور آقا حشمت دیگر نیاز نباشد برای تهیه‌ی اقلام روزانه به محله‌های دورتر برویم. آقا حشمت برای خودش شعاری هم ساخته بود: «از حالا تا

ادامه مطلب »

نامه‌ی سرگشاده به امید

خانم یا آقای «امید»، امیدوارم حالتان خوب باشد؛ اگر از احوالات ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما. البته شما همیشه هستید، ما نبودیم هم شما بودید، اما وجدانی تازگی‌ها خیلی از ما دور شده‌اید و یا بهتر که بگویم به درد نمی‌خورید! حداقل به درد ما نمی‌خورید. به

ادامه مطلب »

سوژه‌ای برای نوشتن

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. یک رییس بود یک کارمند. نه، یک رییس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده نزد رییس رفت و گفت: «رییس من چه بنویسم؟ یک سوژه به من بدهید.» رییس اخمی کرد و گفت: «من سوژه بدهم؟!» نویسنده سرش را به

ادامه مطلب »

آفرینش یک لبخند

سال‌ها بود که کشاورزی می‌کرد و از بامداد تا غروب آفتاب مشغول رسیدگی به زمینش بود. با کسی کاری نداشت و انگار کسی هم با او کاری نداشت. کشاورز جوانی بود با یک زندگی معمولی. هیچ‌کس لبخند او را ندیده بود. نامش که می‌آمد همه می‌گفتند همان که هیچ‌وقت نمی‌خندد.

ادامه مطلب »

دستبندهای صورتی

«چیناک» شهر کوچکی در شرق اروپا بود. شهری که پس از جنگ‌جهانی دوم به آرمان‌شهر اروپا تبدیل شده بود. شهری که شهروندان آن با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. نکته‌ی قابل توجه در این شهر، رفتار و منش مسئولان آن شهر بود که همه تلاش خود را می‌کردند

ادامه مطلب »

شهری پر از حقیقت

اینستانوس یکی از دانشمندان معروف در یونان باستان بود. او چندین و چند اختراع مهم به ثبت رسانده بود و شهره عام‌وخاص بود. اما مهمترین اختراع او عجیب‌ترین اختراعش هم بود: «اینستاگرا». اینستاگرا در ظاهر یک سکوی چوبی بود، اما در حقیقت اختراعی بسیار پیچیده.اینستانوس یک روز به میدان اصلی

ادامه مطلب »

زرافه‌بودن یا نبودن؟

سال‌ها پیش در یک جنگل سبز و خرم، شیر که سلطان جنگل بود تصمیم گرفت مسیر تنها رودخانه جنگل را به سمت خانه‌اش منحرف کند تا بتواند یک استخر برای خودش بسازد. یک روز صبح، شیر این پیشنهاد را با خودش مطرح کرد و چند دقیقه بعد آن را تصویب

ادامه مطلب »

حرف را پایان نیست

در یونان باستان، به مناسبت پیروزی آتنی‌ها بر دشمنانشان قرار بود جشنی در میدان اصلی آتن برگزار شود. به این مناسبت از «حیرانوس» که سخنوری قابل بود و در شهر دیگری زندگی می‌کرد دعوت کردند برای سخنرانی به این جشن بیاید. در ساعت سخنرانی حیرانوس نیامد. حاضران هر چه منتظر

ادامه مطلب »

گلوله همیشه گلوله است

«تو برو»… «نه نه خودت اول برو»… «نوبت توئه»… «من صدسال برم»… «هولم نده».. «گفتم که نمی‌رم»… صداهایی مبهم و گاه آشکار به گوش می‌رسید. جعبه‌ای بزرگ بود و هر چند دقیقه دستی می‌آمد و تعدادی از ساکنان جعبه را با خود می‌برد. یکی از ساکنان به بغل دستی‌اش گفت:

ادامه مطلب »

آرزوهای رنگی

از بیمارستان که به خانه برگشت چند لقمه از غذای دیشب را خورد و به سراغ کمد رفت. برای دیدن آقامیرزا به بیمارستان رفته بود و همان دمِ در جلوی او را گرفته بودند؛ هم، ساعت ملاقات نبود و هم، سنش به او اجازه ورود به بیمارستان نمی‌داد. به بادکنک‌های

ادامه مطلب »

روشنفکر بودن یا روشنفکر نبودن

از اینکه چه زمانی واژه روشنفکر به دایره لغات ما ایرانی‌ها اضافه شد اطلاعات دقیقی در دست نیست؛ البته در گذشته واژه‌ای بوده است به نام “منورالفکر” به معنی کسی که فکرش روشن است. در گذشته‌های دور چند نفری تلاش کردند فکرشان را روشن کنند به همین منظور تلاش کردند

ادامه مطلب »

وقتی بی‌پولی و خسته…

پیش‌نوشت: این ماجرا در زمان‌هایی دور و در کشوری بسیار دور اتفاق افتاده است و هیچ ربطی به زمان حال و کشور خاصی ندارد! در کشوری، دولت دچار مشکل مالی شد. رییس‌جمهور که در یک روز مثلا سه‌شنبه متوجه این موضوع شده بود در اتاقش مشغول غصه‌خوردن بود که معاون

ادامه مطلب »

خبرگزاری درخت‌ها

پیش‌نوشت: این ماجرا در کشوری بسیار دور اتفاق افتاده است و اگر شما به یاد موضوعی افتادید صرفا یک اتفاق است! در زمان‌هایی دور در باغی سرسبز تعداد زیادی درخت با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند و تقریبا جز کمی اختلاف طبقاتی که آن هم به نژادشان مربوط

ادامه مطلب »

ماجرای آقا رامین و عشقش

آقا رامین جوان برازنده‌ای بود؛ تحصیل‌کرده، مهربان و با چهره‌ای که اِی بگی‌نگی بد نبود. یک روز آقارامین به یک مهمانی دعوت شد. آقا رامین از دوستش حمیدآقا لباسی فاخر قرض گرفت و با کراواتی گران‌قیمت که از دوست دیگرش آقا حسام گرفته بود به آن مهمانی رفت. وارد سالن

ادامه مطلب »

این خانه قشنگ است ولی خانه ما نیست

در یونان باستان، خبری منتشر شد مبنی بر اینکه قرار است تعدادی از خبرنگاران آتن یک خانه بسازند. در بین مردم شهر شایعاتی پیچید که شاید این خانه مثلا خانه بخت باشد یا شاید خانه امید حتی برخی فکر کردند این خانه، خانه مادربزرگه است. همه اشتباه کرده بودند چرا

ادامه مطلب »

ماجرای یک غول بی‌کفایت

در غولستان یا سرزمین غول‌ها همه غول‌ها با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. هر غول به پیشه‌ای مشغول بود. یکی کوه جابه‌جا می‌کرد؛ یکی بیابان را جارو می‌کرد؛ یکی مسئول تغییر فصل‌ها بود و خلاصه هر غولی کاری خطیر بر عهده داشت. اما در خانواده‌ غول سفید، غولکی

ادامه مطلب »

شمال‌غربی یا جنوب‌شرقی؛ مسئله این است!

سال‌ها پیش در کشوری که هیچ‌وقت نخواست نامش فاش شود، مردمانش با خودشان فکر کردند که نمی‌شود همه کارهای جاری کشور را خودشان انجام دهند؛ پس بر آن شدند نمایندگانی از بین خودشان انتخاب کنند تا به امور جاری کشور رسیدگی کنند. بر اساس قوانینی، انتخاباتی برگزار شد و تعدادی

ادامه مطلب »

وقتی زندگی زیبا می‌شود

یک روز صبح با صدای گوینده رادیو که می‌گفت: «صبح زیبای شما بخیر ای هم‌وطن» از خواب برخاستم. چند متن انگیزشی هم در اینستاگرام خواندم با مفهوم «زندگی زیباست». همین‌ها باعث شد با خود فکر کنم که چرا ما نیمه پر لیوان را نمی‌بینیم! زندگی پر است از این لیوان‌های

ادامه مطلب »