سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

پیرمردی از سرزمین واژه‌های آشنا

در یکی از روزهای زمستانی وارد شهر قزوین شد. قزوین ۹۷؛ خیابان‌ها شلوغ بود و مردم در حال رفت‌وآمد بودند. در این شلوغی کسی حواسش به پیرمردی با کتی قهوه‌ای، عینکی بر چشم و کیفی بر دوش، نبود. پسری در حالی که با تلفن‌همراهش صحبت می‌کرد از کنارش گذشت. «دیدی سه شد!» پیرمرد تعجب کرد و با خودش گفت: «مگر سه شدنی‌ست؟!» چند قدمی با حیرت در پیاده‌رو قدم زد. بر سردر مغازه‌ای نوشته شده است «لباس‌فروشی اِستار» تعجب کرد که چرا نام مغازه «ستاره» نیست.همین‌طور قدم زد و در مقابل مغازه‌ تلویزیون‌فروشی ایستاد. بر روی شیشه چند واژه انگلیسی دیده می‌شد. صدای تلویزیون‌های روشن به گوش می‌رسید. چند واژه عجیب به گوشش خورد. «پروسه»، «پروتکل»، «تکنولوژی»، «الحاقیه» و تعداد زیاد دیگری از واژه‌های غریب. از واژه‌هایی که می‌شنید تعداد کمی از واژه‌ها برایش آشنا و مأنوس بود. دیگر تعجب نکرد. فهمیده بود همه‌چیز تغییر کرده است.از پسری جوان نشانی کتاب‌فروشی را ‌پرسید: «پسرم کتاب‌فروشی کجاست؟» پسرک که آدامسی در دهان داشت کمی فکر کرد و گفت: «آدرس کتاب‌فروشی؟ همین بلوار رو برو پایین سه‌سوت می‌رسی» پیرمرد همین‌طور که حرف‌های عجیب پسر جوان را زیر لب تکرار می‌کرد به کتاب‌فروشی رسید.چند نفری در کتاب‌فروشی بودند. چند دختر جوان در گوشه‌ای در مورد کتابی صحبت می‌کردند. پیرمرد به کتاب‌فروش سلام کرد و گفت: «آقا کتاب شعر وحشی بافقی دارید؟» کتاب‌فروش با تعجب به پیرمرد نگاه کرد و زیرلب تکرار کرد «وحشی بافقی». کتاب‌فروش چند لحظه‌ای در قفسه پشتش به دنبال کتاب گشت و بی‌تفاوت به سمت پیرمرد برگشت. «پدرجان دیگه کسی از این شعرها نمی‌خونه.» از میز کنارش کتابی برداشت و به سمت پیرمرد گرفت: «دیگه همه از این شعرها می‌خونن» پیرمرد کتاب را گرفت. بر روی جلدش تصویر یک فنجان قهوه بود. صفحه‌ای از کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «پنجره را باز کردم… باران می‌بارد… و تو نبودی» با تعجب نگاهی به کتاب‌فروش کرد: «این‌ها شعر هستند؟!» کتاب‌فروش که فهمید پیرمرد خریدار نیست پاسخش را نداد. موقع رفتن پیرمرد، کتاب‌فروش گفت: «حالا اگه به شعر علاقه داری تو ساختمون بغل یه شب‌شعره. یه سر بزن»شب‌شعر هم جای عجیبی بود. تعدادی جوان با ظاهری عجیب بر روی صندلی‌های پلاستیکی نشسته بودند. مرد میان‌سالی به پشت تریبون می‌رود. شعری می‌خواند. پیرمرد فکر کرد که مقدمه‌ای از یک غزل عاشقانه است. اما خیلی زود می‌فهمد همه آن متن، یک شعر است. بعد از او نوبت دختری جوان است که شعرش را بخواند. شعرش شبیه غزل بود. ردیف و قافیه‌اش چندان منظم نبود. واژه‌های چون متالیک، کلاسیک و پلاستیک قافیه غزل دختر بود. پیرمرد با عصبانیت از شب‌شعر خارج شد.از سالن شب شعر که خارج شد احساس گرسنگی کرد. همان حوالی رستورانی را دید و وارد رستوران شد. در پشت میزی نشست و پیش‌خدمت کاغذی را در مقابل پیرمرد گذاشت. نگاه پرسشگر پیرمرد باعث شد تا پیش‌خدمت با بی‌تفاوتی بگوید: «منوئه دیگه» پیرمرد ناگزیر نگاهی به منو کرد و شروع به خواندن منو کرد: «پیتزا، چیزبرگر، کنتاکی…» غذایی قابل‌سفارش پیدا نکرد و از رستوران خارج شد.سوار تاکسی شد تا به کتاب‌فروشی دیگری برود. راننده تاکسی جوانی بود با موهایی آشفته. صدای ضبط ماشین را زیاد کرده بود: «منو هدفونم… می‌خوام فقط چت کنم…. بعد به تو فکر کنم» پیرمرد با ناراحتی گفت: «پسرم این چه نوع موسیقی‌ست؟» پسر جوان شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «آهنگه دیگه! خیلی هم قشنگه!» و با آهنگ شروع به هم‌خوانی کرد.به کتاب ‌فروشی دیگری رسید. مغازه بسته بود و کاغذی بر روی شیشه چسبانده بودند که بر روی کاغذ نوشته شده بود: «به دلیل تغییر شغل تعطیل است».دیگر باران هم گرفته بود. پیرمرد در خیالات خودش غرق بود و در پیاده‌روی شلوغ قدم می‌زد. چند نفری به او تنه زدند اما او در حال‌وهوای خودش بود. در سرش غوغا بود. این‌همه واژه‌های عجیب‌وغریب، این آدم‌های ناآشنا. دیگر شهر برایش غریبه شده بود. تصمیمش را گرفته بود. باید به زمان خودش بازمی‌گشت.یکی از کتاب‌های تالیفی خودش را از کیفش درآورد. بر روی جلدش نوشته شده بود «چرند و پرند». صفحه پایانی‌اش را آورد و چند خطی نوشت. چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷
۰۵:۱۸:۵۱
 

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی