سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

چند روایت از عشق

یکم از بلندترین کوه سرزمینشان بالا رفت، تقریبا یک سال و بیست روز در راه بود، در میان غاری مخوف، الماس معروف را یافت و بر روی آن نوشت: «سنگی‌خاتون دلم بر تو عاشق است» سنگی‌خاتون معشوقش بود و در جریان شکار یک ماموت او را دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. روزها اندیشید اما راهی برای ابراز عشق پیدا نکرد تا آنکه پدربزرگش که از بزرگان عصر پارینه‌سنگی بود الماس پنهان در بلندترین کوه را پیشنهاد داد و او هم همین راه را پیش گرفت. حرف دلش را بر روی الماس نوشت و به سمت خانه معشوقش رفت. یک سال و بیست روز هم در راه برگشت بود. دیر شده بود، سنگی‌خانم ازدواج کرده بود. دوم فرهاد، شیرین را می‌خواست. با خودش فکر کرد چه‌کار کنم چه‌کار نکنم؟ رفت و کوه بزرگی را پیدا کرد. کوه را کَند. در خیالش لباس دامادی‌اش را هم انتخاب کرد؛ یک کت‌وشلوار خردلی. در خیالش فهرست مهمان‌ها را هم آماده کرد. در خیالش تصمیم گرفته بود شام عروسی‌اش چلوکباب زعفرانی باشد. در واقعیت مجرد باقی ماند. سوم هر روز به معشوقش نامه می‌نوشت. نامه عاشقانه ‌می‌نوشت. با سوز و گداز و پر از غزل. تقریبا به تعداد موهای سرش نامه نوشت. خوشبختانه موهای پرپشتی نداشت. چرا خوشبختانه؟ بعد سه سال فهمید معشوقش اصلا سواد نداشته است و با نامه‌ها، شیشه‌های خانه را پاک می‌کرد. چهارم یک جزوه درسی از درس فیزیک را برداشت. آن را از دوستش گرفته بود. در حاشیه جزوه تقریبا صدوبیست‌وشش غزل عاشقانه نوشت. چند تایی هم حکایت در مدح عشق. در صفحه آخر جزوه هم شماره‌اش را نوشت. از روی جزوه سی‌ودو نسخه کپی کرد و در کلاسی پخش کرد. به خانه رفت و چشمش به گوشی بود تا یکی با او تماس بگیرد. یک روز، دو روز، سه روز، خبری نشد که نشد. یک اشتباه استراتژیک مرتکب شده بود. جزوه فیزیک را در بین دانشجویان رشته ادبیات پخش کرده بود. پنجم صبح تا شب در شبکه‌های اجتماعی بود. در همه آن‌ها چندین و چند بار عاشق شد. عاشق آدم‌های مختلف از کشورهای مختلف. از آسیای شرقی تا آمریکای جنوبی. به همه آن‌ها پیام‌های عاشقانه می‌فرستاد. فکر نکنید زبانش خوب بود، نه، تقریبا از زبان خارجی چیزی نمی‌دانست. برای همه گل و قلب می‌فرستاد. گاهی قلب قرمز، گاهی صورتی و در برخی مواقع قلب گلبهی. سرانجام با یک همسر متین دارای سیستم عامل اندروید ازدواج کرد.

دی ۹۹ – روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی