سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

چند روز پس از عهد الست

  • آدم رو به حوا کرد و گفت: «خانم این زمین چطوره، همین‌جا خونه بسازیم؟»
  • جبرئیل که نه تنها از آنجا رد نمی‌شد بلکه پایش همیشه وسط زندگی آدم و حوا بود گفت: «مرمت و بازسازی!»
  • آدم چپ‌چپ به جبرئیل نگاه کرد: «بزرگوار اینجا هنوز چیزی ساخته نشده! چی رو مرمت کنیم؟!»
  • سال‌ها بعد، چنگیز حمله کرد.
  • یکی از میان جمعیت فریاد زد: «مرمت و بازسازی!»
  • چنگیز که کارش ویرانی بود دچار بحران هویت شد. نخست آن‌که بازساری را چه به چنگیز و دوم آنکه آنجا هنوز فقط یک قطعه زمین بود! نه قابلیت بازسازی داشت و نه ویرانی!
  • چنگیز سیگاری روشن کرد.
  • عارف آنجا زندگی می‌کرد.
  • دو مامور پشت درب خانه عارف بودند. مامور پیر گفت: «جرمش سنگینه!» مامور جوان پاسخ داد: «تقصیری نداره. شده دیگه.» مامور پیر: «چه جرمی از این بالاتر! تو اصلا متوجهی جرمش چیه؟!» مامور جوان فریاد زد: «مرمت و بازسازی!» مامور پیر عصبانی شد: «چی میگی؟! این عارف از آزادی حرف زده! بالاترین جرمه!» پیرمرد با صدای آرام‌تری گفت: «تو مگه از کجا اومدی؟» جوان دستپاچه پاسخ داد: «بلدیه» پیرمرد باز هم عصبانی شد: «اشتباه اومدی! من اومدم عارف رو ببرم زندان!»
  • چندین سال بعد، یک اتفاقی افتاد.
  • نگارنده مگر بیمار است هر اتفاقی را بیان کند؟! چیزی نشده است. تاریخ را به جلو بزنید…! اصلا مرمت و بازسازی!
  • سی سال پیش.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • همه جمعیت فریاد زدند: «بلی چنین است!»
  • بیست و پنج سال پیش.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • جمعیت دغدغه‌مند: «حیرت‌انگیز است!»
  • پانزده سال پیش.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد! مسئولان: «باشه!»
  • ده سال پیش.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • مدیر فلان بخش: «الان که دیره! از شنبه!»
  • سه سال پیش.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • مسئولان: «مگه اون خونه نیاز به مرمت داره؟!»
  • امسال:
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • مسئولان: «دیگه چند تا دیوار که مرمت و بازسازی نداره!»
  • چند سال بعد.
  • مرمت و بازسازی! خانه عارف نیاز به مرمت و بازسازی دارد!
  • مسئولان: «درباره چی حرف می‌زنید؟ کدوم خونه؟»

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی