دیروز صبح به نانوایی رفتم. شاطر بر خلاف همیشه که کنار تنور میایستاد بر روی صندلی نشسته بود و مشغول تلفن همراهش بود؛ سلام کردم و گفتم: «شاطر جان نون نمیپزید؟» شاطر بیآنکه به من نگاه کند پاسخم را داد: «برای گرفتن جواب عدد سه رو کامنت کن!» تعجب کردم: «چیکار کنم؟!» شاطر به تلفن همراهش اشاره کرد. حتما شاطر شوخیاش گرفته بود؛ دوباره پرسیدم: «شاطر خوبی؟» شاطر بلافاصله گفت: «سوال شخصی در دایرکت!»
از نانوایی که بیرون آمدم تلاش کردم حال شاطر را درک کنم. با خودم گفتم فشار اقتصادی به این بنده خدا فشار آورده است. غرق در افکار خودم بودم که وحید، پسر همسایه را دیدم. وحید مهندس شرکتی بینالمللی بود. وحید به سمت من دوید. به من که نزدیک شد چهرهاش عجیب بود. یک قلب بر روی پیشانیاش کشیده بود. وحید ماژیکی قرمز به من داد و گفت: «لایکم کن!» متوجه حرفش نشدم و او با اشاره دست به من فهماند که قلب روی پیشانیاش را رنگ کنم. من که فکر میکردم درگیر یک بازی شدهام، با دقت قلبش را رنگ کردم! وحید لبخند زد و رفت.
چند قدم که به سمت خانه رفتم زن و مردی را دیدم که در کنار خیابان میرقصند. خود رقص عجیب بود اما عجیبتر آن بود مردمی که از کنار آنها میگذشتند روی صورت آنها قلب قرمز میکشیدند.
کمی جلوتر در میدان اصلی شهر، آدمهای زیادی بودند که پکیج میفروختند. پکیج زندگی آسان، پکیج چگونه با سه ساعت کار پولدار شویم، پکیج آیا از تنهایی رنج میبرید، پکیج چگونه پکیج بفروشیم، پکیج راههای نرفته را برویم و…
شرایط همینطور عجیبتر میشد. از کنار مغازهای گذر کردم که بر روی شیشه نوشته بود میوهفروشی اما به مردم کفش میداد. علت را جویا شدم و صاحب مغازه گفت از یک فیلترشکن نامرغوب استفاده کرده است. داشتم به ارتباط بین میوه و کفش و فیلترشکن فکر میکردم که خود صاحب مغازه ادامه داد: «من میوههامو از خارج دانلود میکنم و بعد میفروشم!»
تقریبا مطمئن بودم مشاعرم را از دست دادهام!
به خانه رسیدم. خواستم در را باز کنم که خودش باز شد و «من» از در خارج شد! «من» به من سلام کرد و گفت به نانوایی میرود!
دیگر چیزی یادم نمیآید تا اینکه خودم را در اینجا دیدم. نمیدانم «من» هوش مصنوعی بودم یا آن «من» هوش مصنوعی بود!
خدا را شکر اینجا تحت درمان چند پزشک باتجربه هستم؛ بقراط و بوعلی سینا و زکریای رازی! اما نمیدانم چرا لباسم را برعکس به تن کردهام… «بقراط بیا… بقراط جان…».
مرتضی رویتوند / روزنامه ولایت