سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

یک شهر، یک تصمیم

در اروپای شرقی، در شهری نسبتاً بزرگ، مردم با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. تا آنکه خبری در شهر پیچید: «عمارت قدیمی شهر را قرار است خراب کنند و برجی چند طبقه جای آن بسازند!»

از آنجایی که این عمارت، عمارتی تاریخی و فرهنگی و بخشی از هویت شهر بود، خبر تخریبش خبری مهم بود.

در همان روز نخست حامیان فرهنگ چندین بیانیه صادر کردند که نباید آسیبی به این عمارت برسد! این حامیان فرهنگ به بیانیه بسنده نکردند و به خیابان‌ها آمدند و سه روز تحصن کردند.

تحصن آن‌ها تا زمانی ادامه داشت که شهردار به میان آن‌ها رفت و قول داد که جلوی این فاجعه فرهنگی را بگیرد. فردای آن روز شهردار در یک کنفرانس خبری با حضور سی‌ویک خبرنگار داخلی و خارجی شرکت کرد و شدیداً این تخریب احتمالی را محکوم کرد.

او در پاسخ به خبرنگاری گفت که از رسانه‌هایی که این خبر دروغ را منتشر کرده‌اند شکایت می‌کند! شما فکر می‌کنید نمایندگان مجلس سنای آن شهر بیکار نشستند تا آن عمارت تاریخی خراب شود؟! خیر!

نمایندگان مجلس این شهر و چند شهر اطراف سرزده با حضور پانزده دوربین به عمارت قدیمی رفتند و یک‌صدا فریاد زدند تا ما زنده هستیم کسی حق ندارد خطی به دیوار این عمارت بیندازد!

وقتی در شهری مسئولان برای انجام کاری متحد شوند دیگر هیچ‌چیزی جلودار آن‌ها نیست! در همین راستا تقریبا هفتاد و سه درصد مسئولان شهر بیانیه صادر کردند و گفتند در مقابل این تخریب می‌ایستند. بقیه مسئولان هم چون در سفر بودند بیانیه صادر نکردند.

در عرض چند ماه بیش از سیصد همایش، کنفرانس و سمپوزیم در مورد اهمیت این عمارت برگزار شد. در همه این مدت رادیو و تلویزیون به پخش برنامه‌هایی در راستای معرفی این عمارت مهم پرداختند. به هر حال این عمارت چه برای مردم و چه برای مسئولان عمارتی مهم بود.

اهمیت کار به قدری بود که در بین دو نیمه برخی از مسابقه‌های فوتبال یک کارشناس امور تاریخی در مورد این عمارت سخنرانی کرد. حتی بر روی پیراهن تیم فوتبال این شهر نوشتند: «همه با هم برای حفظ عمارت قدیمی شهر»

ناگفته نماند برای تثبیت جایگاه این عمارت، پنج فیلم سینمایی، سه مینی‌سریال و یک سریال فاخر ساخته شد.

چند ماه گذشت. به نظر شما سرانجام این قصه چه شد؟ بله؛ عمارت قدیمی شهر تخریب شد!

مرتضی رویتوند / روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی