سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

یک شهر و آدم‌هایی خاص

در زمان‌هایی دور و در شهری دورافتاده، شخصی مهربان و مردم‌دوست، شهردار شهر شد. قد این شهردار حدود یک متر و شصت سانتیمتر بود. او مشکلی در زندگی و مدیریتش بر شهر نداشت؛ تنها دغدغه زندگی‌اش سقف ساختمان‌های شهر بود. او از این‌که در ساختمان‌های شهر کوتاهی قدش بیشتر معلوم می‌شد ناراحت بود تا این‌که یک روز با فرمانی عجیب مشکل خود را حل کرد؛ او دستور داد که سقف همه ساختمان‌های شهر یک متر و شصت‌وپنج سانتیمتر ساخته شود و هیچ ساختمانی با سقفی بیشتر از این اندازه وجود نداشته باشد! با کم‌کردن ارتفاع سقف ساختمان‌ها، دیگر کوتاهی قد شهردار به چشم نمی‌آمد.
ابتدا اطرافیان شهردار با این دستور مخالفت کردند، اما چاره‌ای جز پذیرش نبود.
از فردای آن روز، سقف ساختمان‌ها و خانه‌ها را خراب کردند و سقف های یک متر و شصت‌وپنج سانتیمتری ساختند. برای عده‌ای مشکلی نبود و روند عادی زندگی خودشان را داشتند. اما آنانی که قدشان بیشتر از یک متر و شصت‌وپنج سانتیمتر
بود، با مشکلات بسیاری مواجه بودند. آنها مجبور بودند با حالت خمیده وارد خانه و ساختمان‌های شهر شوند.
بعد از مدتی، همه آن‌ها کمردرد گرفتند و نمی توانستند به حالت عادی راه بروند و دیگر برای انجام کارهای روزمره‌شان با مشکلات زیادی روبه‌رو بودند.
نه می‌توانستند به محل کار و مدرسه و دانشگاه بروند و نه حتی می‌توانستند برای درمان کمردرد و عوارضی که به علت کوتاهی سقف‌ها به آن دچار شده بودند به مطب پزشک بروند. درس‌خواندن و سر کار رفتن برایشان ممکن نبود. به
مرور زمان همگی مجبور شدند خانه‌نشین شوند.
این نوع زندگی خاص آن‌ها باعث شده بود که وقتی با هزار سختی در ساختمانی در شهر ظاهر می‌شدند به آن‌ها دلسوزانه نگاه کنند و آن‌ها را آدم‌هایی خاص و متفاوت بدانند.
چندی گذشت و مسئولان شهر برای کمک به این شهروندان
خاص سازمانی را به نام «خوب‌زیستی» تأسیس کردند تا به این شهروندان کمک کرده و مشکلات آنها را برطرف کنند. این سازمان، در اولین قدم، تصمیم گرفت که ماهانه به این افراد خاص مبلغی ناچیز حدود چهل سکه به عنوان مستمری بدهد. ناگفته پیداست این چهل سکه حتی کفاف هزینه درمان کمردرد این آدم‌های خاص را هم نمی‌داد.
از این گذشته این سکه‌ها به همه آن افراد خاص هم نمی‌رسید.
تعداد زیادی از آن‌ها در نوبت بودند تا شاید روزی نوبتشان شود و ماهانه این مبلغ را دریافت کنند.
همچنین قانون‌های زیادی هم برای حمایت از این آدم‌های خاص نوشته شد که بسیاری از آنها اجرا نشد. چند سالی که گذشت، این افراد خاص واقعاً خاص شده بودند و در شهر همه، طور دیگری به آن‌ها نگاه می‌کردند.
گاهی به آن‌ها می‌گفتند: «آخی! شما چرا این‌طور خمیده راه می‌روید؟! چرا دانشگاه نمی‌روید؟! چرا شغل ندارید؟!»۔
سال‌ها همین‌طور می‌گذشت و هیچ‌وقت کسی به فکرش نرسید کاش سقف‌ها کمی بلندتر بودند و شهر برای همه بود!

مرتضی رویتوند‌‌‌ / هفته‌نامه فروردین امروز

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی