سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

وقتی بی‌پولی و خسته…

پیش‌نوشت: این ماجرا در زمان‌هایی دور و در کشوری بسیار دور اتفاق افتاده است و هیچ ربطی به زمان حال و کشور خاصی ندارد! در کشوری، دولت دچار مشکل مالی شد. رییس‌جمهور که در یک روز مثلا سه‌شنبه متوجه این موضوع شده بود در اتاقش مشغول غصه‌خوردن بود که معاون اولش وارد اتاق شد. رییس‌جمهور با عصبانیت گفت: «صدبار نگفتم اول در بزن بعد بیا تو؟!» معاون با لبخندی ملیح پاسخش را داد: «رییس‌جون درگیر این مسائل ریز نباش» معاون لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: «من یه راه محشر برای پول‌درآوردن پیدا کردم» رییس‌جمهور هیجان‌زده از جایش پرید و پرسید: «چی؟! چی؟!» معاون قیافه‌ای حق‌به‌جانب به خود گرفت و گفت: «برگزاری کنکور!» رییس شاکی شد: «آخه ما که این همه تحصیلکرده داریم!» معاون گفت: «بزرگوار ما دویست‌هزار تا صندلی خالی تو دانشگاه داریم ولی اگر یک‌میلیون نفر ثبت‌نام کنیم؛ پول اون ثبت‌نامی‌ها ما رو پولدار می‌کنه!» با این روش آن کشور چندین ماه پولدار بود. چندماه بعد دولت باز هم فقیر شد و این‌بار معاون باهوش راهکاری جهان شمول ارائه کرد و آن این بود که آزمون استخدامی برگزار کنند و اگر مثلا به سه‌هزار شغل نیازمند هستند، سه‌میلیون ‌نفر را ثبت‌نام کنند و کلی پول دربیاورند. این پیشنهاد معاونِ کاربلد هم با استقبالی بی‌سابقه از سوی رییس‌جمهور مواجه شد و آن دولت باز هم چند ماهی پولدار شد. چندماه بعد طبق روال همیشگی آن کشور، دولت فقیر شد. این‌بار هم رییس‌جمهور در اتاقش نشسته بود و غصه می‌خورد، معاون وارد شد و رییس‌جمهور گفت: «معاون قشنگم بیا یا کنکور برگزار کنیم یا آزمون استخدامی» معاون گفت: «رییس‌جون حرف‌هایی می‌زنیدها! توی یه سال که دوبار کنکور و آزمون استخدامی برگزار نمی‌کنند!» رییس‌جمهور باز هم غصه خورد. معاون، رییس‌جمهور را در آغوش گرفت و گفت: «نترس! باید ماشین بفروشیم!» رییس‌جمهور با تعجب گفت: «مگر ما نمایشگاه ماشین هستیم؟!» معاون گفت: «ما یک تعدادی محدود ماشین پیش‌فروش می‌کنیم و تعداد بسیار بالایی ثبت‌نام می‌کنیم و با همان پول ثبت‌نام، به یک نوایی می‌رسیم. باری، در آن کشور تعدادی ماشین را پیش‌فروش کردند و تقریبا یک‌سوم کشور هم برای دریافت آن ماشین‌ها ثبت‌نام کردند و هزینه ثبت‌نام را با جان و دل، به امید ماشین‌دارشدن، پرداخت کردند. ماشین‌ها بین آن چندین میلیون قرعه‌کشی شد و به چند نفر ماشین رسید و دولت هم با آن‌همه پول ثبت‌نام، چندماهی پولدار شد و کشور را اداره کرد تا بحران بعدی و راهکار بعدی… 

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی