سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

آرزوهای رنگی

از بیمارستان که به خانه برگشت چند لقمه از غذای دیشب را خورد و به سراغ کمد رفت. برای دیدن آقامیرزا به بیمارستان رفته بود و همان دمِ در جلوی او را گرفته بودند؛ هم، ساعت ملاقات نبود و هم، سنش به او اجازه ورود به بیمارستان نمی‌داد. به بادکنک‌های داخل کشو نگاه کرد؛ هنوز دو بسته از بادکنک‌ها باقی مانده بود. باید تا فردا همه بادکنک‌ها را می‌فروخت تا بتواند دستمزد این ماهش را به طور کامل دریافت کند. آقامیرزا حق پدری بر گردنش داشت، از همان کودکی هر وقت به مشکلی برمی‌خورد به سراغ آقامیرزا می‌رفت. همین سواد اندک خواندن‌ و نوشتن را هم از او آموخته بود. آقامیرزا یک عریضه‌نویس قدیمی بود و چند سالی بود که دیگر خانه‌نشین شده بود و به جز مواقعی که عصرها در مقابل خانه محقرش بر روی یک صندلی چوبی می‌نشست و بچه‌های محله دور او جمع می‌شدند و او از خاطراتش می‌گفت، از خانه خارج نمی‌شد. این اواخر برای راه‌رفتن به عصا نیاز پیدا کرده بود. دو نکته در زندگی آقامیرزا برای اهالی محل جذاب بود؛ یکی صندلی چوبی قدیمی‌اش که خودش گاهی به شوخی می‌گفت این صندلی برای نادرشاه بوده است و یکی هم خاطراتش از عریضه‌هایی که برای مردم نوشته بود. همیشه از عریضه‌هایش می‌گفت. از همه جنجال‌هایی که عریضه‌هایش به پا کرده بود. گاهی هم نام چند بازیگر قدیمی را می‌آورد که برای آنها عریضه نوشته بود. حالا چند هفته‌ای بود که آقامیرزا در بیمارستان بستری شده بود و پسرک بی‌صبرانه منتظر مرخص‌شدنش. مشتی از بادکنک‌ها را در جیبش ریخت و در کمد را بست. چند قدمی از کمد دور شد و گویی چیزی به یادش آمد. به سمت کمد رفت، در کمد را باز کرد و بادکنک‌های جیبش را در کمد گذاشت. چهار بادکنک رنگی دیگر را برداشت و با خودش زمزمه کرد: «اگه بادکنک سفید رو فروختم به قدری پولدار می‌شم که دیگه مامانم سرکار نره، اگه بادکنک آبی رو فروختم از سال دیگه میرم مدرسه، اگه بادکنک نارنجی رو فروختم برای مامانم یه انگشتر می‌خرم، اگه هم بادکنک سبز رو فروختم آقامیرزا زودِ زود مرخص میشه.» همان چند بادکنک رنگی را باد کرد و به سر چهارراه رفت. نخ بادکنک‌ها را به سنگی بست و تلاش کرد توجه رهگذران را به بادکنک‌هایش جلب کند. «آقا بادکنک دارم! خانم بادکنک دارم!» رهگذران هم بی‌توجه به او از مقابلش می‌گذشتند. در حال‌ و هوای خودش بود که صدایی از دور به گوشش رسید: «حمید بدو بدو! مامورها!» پسرک به سرعت از جایش بلند شد و به داخل کوچه‌ای دوید و پشت ماشینی پنهان شد. چند دقیقه‌ای آنجا بود و وقتی از رفتن مامورها مطمئن شد؛ تصمیم گرفت به محل فروش بادکنک‌ها بازگردد. تازه متوجه شد که بادکنک‌ها را با خودش نبرده است. دوان‌دوان به سمت بادکنک‌هایش رفت اما نخ بادکنک‌ها پاره شده بود. دیگر بادکنکی در کار نبود. برای لحظه‌ای همه آرزوهایش از مقابل چشمانش گذشتند. چند لحظه‌ای همانجا نشست و با چشمانی گریان به گذر رهگذران نگاه کرد. کم‌کم هوا رو به تاریکی می‌رفت و پسرک باید به خانه برمی‌گشت. در راه آرزوهایش را مرور می‌کرد گویی دیگر همه آرزوهایش از بین رفته بودند. به سر کوچه که رسید چشمانش از تعجب گرد شد. آقامیرزا بر صندلی معروفش نشسته بود و یک دسته بادکنک در دستش بود. یک بادکنک سفید، یک بادکنک آبی، یک بادکنک نارنجی و یک بادکنک سبز.

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی