«چیناک» شهر کوچکی در شرق اروپا بود. شهری که پس از جنگجهانی دوم به آرمانشهر اروپا تبدیل شده بود. شهری که شهروندان آن با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی میکردند. نکتهی قابل توجه در این شهر، رفتار و منش مسئولان آن شهر بود که همه تلاش خود را میکردند تا رضایت مردم را جلب کنند. حقوق مسئولان شهر، بیست درصد از حقوق کارگران کمتر بود. مسئولان خودروی شخصی نداشتند و از سرویس حملونقل عمومی استفاده میکردند. از صبح زود تا پاسی از شب مسئولان شهر در تکاپوی آبادانی شهر بودند. مسئولان شهر تقریبا هر روز ساعتی را در شهر قدم میزدند تا با مشکلات و دغدغههای مردم آشنا شوند. آنها هر ماه حقوق سه روز خود را دریافت نمیکردند تا اینگونه در هزینههای جاری شهر صرفهجویی شود. اوضاع شهر به همین منوال میگذشت تا آنکه یک روز به پیشنهاد یکی از مسئولان قرار شد مسئولان شهر دستبندهایی صورتیرنگ بیندازند تا مشخص شود آنها مسئول هستند و مردم بتوانند به راحتی مسئولان را در سطح شهر شناسایی کنند و مسائل خود را به آنها بگویند. این فکر بسیار مفید بود و رابطه مردم و مسئولان را بسیار نزدیک کرد و مردم با مسئولانی مواجه بودند که دستبندهایی صورتی به دست داشتند. مدتی بعد کارخانهای تاسیس شد که دستبندهای صورتی تولید میکرد. این هم فکر خوبی بود؛ چرا که مسئولان هم میتوانستند چند دستبند داشته باشند و هم آنکه نیاز به واردات دستبند از کشورهای دیگر نبود. کمی بعد این کارخانه به صورت زیرزمینی اقدام به فروش دستبندهایش کرد. این هم بد نبود چرا که اگر مسئولی دستبندش را گم میکرد میتوانست بدون خجالت از گمکردن دستبندش برای خودش دستبند دیگری بخرد. چندی بعد مردم با دستبندهایی صورتی مواجه بودند که بر دستان مسئولان شهر بود.چند سالی که گذشت تعداد زیادی از مردم شهر دستنبد صورتی به دست داشتند که به آنها مسئول میگفتند. حقوق مسئولان شهر چند برابر مردم عادی شده بود و در عوض مسئولان هر روز دستبند صورتی میانداختند. مدتی بعد ساعت کاری مسئولان به سه ساعت در روز رسید و در عوض برای دستنبد خود احترام زیادی قائل بودند. دیگر مسئولان چندان به مردم توجه نمیکردند، اما نام دستبند صورتی که میآمد به نشانه احترام از جایشان بلند میشدند. همچنین در همه رسانههای شهر مسئولان با دستبندهایی صورتی دیده میشدند. یک روز در سال را روز دستنبد صورتی نام گذاشتند. مسئولانی هم بودند که دو یا چند دستبند صورتی به دست میانداختند و اینگونه خود را مسئولتر و دلسوزتر معرفی میکردند. کار به جایی رسید که دیگر مسئولان، با شهر کاری نداشتند و فقط به تودهای رنگ صورتی تبدیل شدند که در سطح شهر تردد میکردند!
شهر دوستدار کودک؛ شهر آرزوهای «الیور توئیست»
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود