سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

پاسداشت چوپان دروغگو

چوپان دروغگو را به یک مراسم باشکوه با حضور برترین دروغگویان دعوت کردند. چوپان دروغگو به عنوان مهمان ویژه دعوت شده بود تا پاسداشتی باشد بر یک عمر دروغگویی او. به هر روی چوپان دروغگو مانیفست دروغگویی را ارائه کرده بود و دارای ارج و قرب بالایی در بین دروغگویان بود. چوپان دروغگو می‌دانست سمبل دروغگویی‌ است و برای همین بسیار به خودش می‌بالید. کت ‌و شلواری به تن کرده بود و به موهایش واکس‌ مو زده بود. همه دروغگوها در سالنی بزرگ نشسته بودند و چوپان دروغگو در راس سالن بود. قرار بود همه دروغگوها دروغ‌های خودشان را بگویند و در نهایت چوپان دروغگو به عنوان استاد اعظمِ دروغ، در جمع‌بندی، تجارب گران‌سنگ خود را در اختیار دیگر دروغگویان قرار دهد. اولین دروغگو پشت تریبون رفت و گلویی صاف کرد: «من جسارت می‌کنم در مقابل جناب استاد چوپان دروغگو، ادعایی داشته باشم… من فقط روی چند تا دروغ می‌گم… یه کم سر مردم با دروغ‌هام کلاه می‌ذارم» همه جمعیت او را تشویق کردند. دروغگوی بعدی این‌گونه ایراد سخن کرد: «من رکورد بدی ندارم. به طور میانگین روزی سی تا دروغ میگم. البته موضوع خاصی نیست. من مسئول یه بخشی هستم و هر وقت ارباب‌رجوع میاد سنگ‌قلابش می‌کنم… مثلا میگم مدارک شما ناقصه یا اینکه شما صلاحیت ندارید» تشویق حضار باعث شد او نتواند توضیح بیشتری بدهد. نفر بعدی با لباسی فاخر از دروغ‌هایش گفت: «من از خودم راضی‌ام! یه موسسه مالی ـ اعتباری تاسیس کردم و به همه مردم به دروغ گفتم که اگه پول‌هاتون رو به موسسه ما بسپارید پول‌دار می‌شید!» لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: «و پول‌های همه رو برداشتم و از کشور خارج شدم!» صدای بلند تشویق تاییدی بود بر دروغ‌های او. دروغگوی بعدی گویا مسئول بخش مهمی بود، با لبخند گفت: «من مدیر یه بخش مهم هستم، نمی‌تونم بگم کجا، اما بدونید خیلی جای مهمی هستم. من سال‌ها دارم دروغ میگم که یه مدیر دلسوز هستم و فکر مردم هستم اما وجدانی نبودم! من فقط فکر خودم و دوست‌هام بودم!» این هم دروغ خوبی بود و طبیعتا تشویق زیادی در پی داشت. نفر بعدی بر خلاف دیگران به چوپان دروغگو بی‌توجه بود و با غرور شروع به صحبت کرد: «من از همه خفن‌تر هستم! من هر روز به مردم دروغ میگم! زورم هم زیاده! همینی که هست!» صدای تشویق بلندتر از همیشه بود. در همین هنگام متوجه شدند که چوپان دروغگو روی صندلی‌اش نیست. او رفته بود و دست‌خطی جا گذاشته بود. او نوشته بود: «اینجانب چوپان دروغگو با دیدن این دروغگویان مدرن دیگر ادعایی در زمینه دروغ ندارم و از جایگاه معنوی خود به عنوان استاد دروغگویان استعفا می‌دهم!»

روزنامه ولایت – دی ۹۹

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی