سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

انتخابات در مدرسه ما

در مدرسه ما “مبصر ‌بودن” یک آرزو بود؛ چرا که مبصری امتیازات زیادی به همراه داشت. شما وقتی مبصر می‌شدی می‌توانستی دیر به مدرسه بیایی، به دیگران زور بگویی و حتی به مخزن گچ‌ها دسترسی داشته باشی. اما مبصرشدن به این سادگی‌ها نبود و باید همه دانش‌آموزانِ کلاس او را انتخاب می‌کردند. روال این‌گونه بود که کسانی که دوست داشتند مبصر شوند (تقریبا ۹۶ درصد دانش‌آموزان) چند ماه زودتر اعلام آمادگی می‌کردند و پس از تایید توسط انجمن معلم‌ها، طی یک انتخابات بین دانش‌آموزان، یک نفر از بین آن‌ها به عنوان مبصر انتخاب می‌شد. در مورد نحوه تایید داوطلب‌ها هم ما چیزی نمی‌دانستیم. باری … تعدادی از دانش‌آموزان داوطلب می‌شدند و بقیه به آن‌ها رای می‌دادند. آن‌قدر این انتخابات عجیب و غریب بود که جالب دیدم چند داوطلب مبصری در یکی از انتخابات آن سال‌ها را معرفی کنم: اصغری: در چند دوره از انتخابات گذشته شرکت کرده بود تقریبا در همه آن‌ها؛ اما هیچ‌وقت انتخاب نشده بود. این‌بار هم داوطلب شده بود. امیدش گرفتن سه رای بود. خودش، پسر عمویش و آن یکی پسرعمویش که در همان مدرسه درس می‌خواندند. شایانی: او همیشه می‌گفت رازهای زیادی از معلم‌ها و ناظم مدرسه می‌داند و اگر مبصر شود همه رازها را برملا خواهد کرد. البته او یک بار با همین حربه مبصر شده بود و نه تنها رازی را نگفته بود بلکه بخشی از مدرسه را نابود کرده بود. داوطلب بی‌نام: این داوطلب را کسی نمی‌شناخت. ما او را فقط چند باری در دفتر مدرسه دیده بودیم. می‌گفتند او تحت حمایت ناظم مدرسه بود. زمینی: از باسابقه‌ترین مبصرهای مدرسه بود. امیدش به حمایت‌های” بارانی” بود. بارانی: او امیدی به انتخاب‌شدن نداشت و فقط آمده بود در جریان انتخابات از “زمینی” حمایت کند. پیرا: او مطمئن بود که انتخاب نخواهد شد. فقط آمده بود در جریان انتخابات دیده شود تا پس از انتخابات جایگاهی در مدرسه به دست آورد. میرانی: او دستیار مبصر قبلی بود و با وجود آنکه مبصر قبلی مدرسه را به مرز ویرانی رسانده بود، آمده بود تا ایرادهای مبصر قبلی را گردن مبصرهای مدرسه‌های دیگر بیندازد و هم بگوید او می‌تواند بسیار مفید باشد. دارانی: او در تیم کیک‌بوکسینگ مدرسه بود و آمده بود با همان آموزه‌هایی که در باشگاه آموخته بود مبصری کند.

روزنامه ولایت – خرداد ۱۴۰۰

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی