سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

باور کنید سهم پرنده قفس نیست!

پرنده‌ای در خانه‌اش در قفس بود و آوازی محزون می‌خواند. نه اینکه آن پرنده از اول در قفس بوده باشد، نه؛ اتفاقا پرنده آزادی بود و هر روز برای کمی پرواز و مرور آزادی، از خانه‌اش بیرون می‌رفت و پس از ساعتی پرواز به خانه بازمی‌گشت. اما در یک روز زمستانی که از پرواز به خانه می‌آمد صدایی از خانه‌اش به گوش رسید که می‌گفت: «بشتابید! بشتابید! این‌جا بهترین نقطه دنیاست! اگر می‌خواهید سطح بالاتری از پرواز را تجربه کنید حالا وقتش است!» پرنده وارد خانه‌اش شد و با یک خانه کوچک با نرده‌هایی طلایی مواجه شد. پرنده بی‌هیچ نگرانی با بال خودش وارد خانه طلای میله‌ای شد و نگاهی به اطراف کرد و فهمید خانه طلایی، یک قفس است. نمی‌شود گفت پرنده فریب خورد؛ چرا که پرنده، پرنده است و آزاد؛ دوست دارد همه‌جا پرواز کند. باری، پرنده وارد خانه‌ای شد که نام دیگرش قفس بود. آن صدا که حالا در قامت یک دست ظاهر شده بود، در قفس را بست و به پرنده گفت: «پرواز ممنوع!» پرنده خواست بخواند اما آن دست گفت: «خواندن هم ممنوع!» پرنده با نگاهش دلیل را پرسید و آن دست فریاد زد: «صدای تو باعث می‌شود پرندگان دیگر هم به تکاپو بیفتند که آواز بخوانند!» پرنده نخواند و تازه این شروع ماجرا بود… در طی چند سال پرنده از نور هم محروم شد و بر روی قفس پارچه‌ای انداختند. این گذشت و دیگر در دل پرنده، غم پرواز نکردن بود و امیدِ پرواز… مدتی بعد دستی شبیه همان دست ماجرای پرنده ما در خانه پرنده همسایه، اعلام موجودیت کرد. گویی آن دست هم‌ زاده‌خانه پرنده همسایه‌ دیگر بود. پرنده قصه ما خودش را به میله‌های قفس زد که به پرنده‌های همسایه بگوید مواظب آن دست باشید! آن خانه قفس است! آن دست، اهریمن است! اما دیگر دیر شده بود. کمی بعد هم صدای جشن و پایکوبی از هر دو خانه همسایه به گوش رسید. گویی دست اسیرکننده پرنده ما از وجود دستی دیگر در همسایگی‌اش خوشحال بود! حالا هر دو پرنده همسایه در قفس غمگین هستند، برای پرنده همسایه گریانند، افسوس گذشته را می‌خورند… و امید را در دلشان را زنده نگه می‌دارند… خبر خوب آن‌که همین دیشب هر دو همسایه خواب دیدند الهه آزادی آمده است…

روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی