سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

دزدی، تریبون، اعتراض

در یونان باستان همه‌چیز خوب بود؛ شاید باورش برای شما سخت باشد اما خوب‌ بودن همه‌چیز در یک کشور امری است شدنی. «تریبونیکس» یکی از سناتورهای معروف آن دوران بود. او تقریبا مورد وثوق همگان بود؛ چه اعضای مجلس سنا، چه مردم. تا اینکه پس از چند سالی که منصب قدرت را در اختیار داشت، شیطان گولش زد.او یک روز چند دقیقه به مجلس سنا دیر رفت. آن روزها همین اقدام هم مصداق عینی بی‌تعهدی بود. شهروندی در مقابل مجلس سنا به این اقدام او اعتراض کرد و با توجه به آنکه آن موقع‌ها حق‌طلبی و توجه به آن مرسوم بود، تریبونیکس مجبور به عذرخواهی شد. امان از شیطان… مدتی بعد تریبونیکس سر یکی از شهروندان فریاد زد؛ آن‌موقع‌ها این کارها خیلی زشت بود. در پی این اقدام شهروند مورد نظر از او شکایت کرد و باز هم تریبونیکس گناهکار شناخته شد و معذرت‌خواهی کرد. چند روز بعد تربونیکس که دیگر برای خودش شیطانی شده بود چند کیلو زیتون از کشاورزی به قیمت ارزان خرید. آن‌ موقع‌ها فریب‌دادن کشاورزان در همین حد هم گناه و جرمی نابخشودنی بود. پس از این اتفاق شوم یکی از شهروندان شجاع در مقابل مجلس سنا ایستاد و فریاد حق‌طلبی برآورد که تریبونیکس به آن کشاورز ظلم کرده است. تریبونیکس چاره‌ای نداشت جز آنکه از آن کشاورز و همه بشریت معذرت‌خواهی کند و خسارت آن کشاورز را بپردازد. اما شیطان دست بردار تریبونیکس نبود. تریبونیکس با خودش فکر کرد این روش جالبی نیست، نمی‌شود که هر روز معذرت‌خواهی کند. او فکری بکر به ذهنش رسید. او چند تریبون در میدان اصلی آتن قرار داد و به شهروندان گفت اینجا جایگاه شماست و هر روز می‌توانید به هر چیزی که دلتان خواست اعتراض کنید. مردم آتن بسیار خوشحال بودند؛ چرا که خوب می‌دانستند این دیگر خیلی دموکراسی است. فردای آن روز تریبونیکس یک قطعه زمین دزدید. در تریبون‌های مدنظر، مردم اعتراض کردند و تریبونیکس از مقابل آنها گذر کرد و برایشان دست تکان داد. تریبونیکس به خانه رفت و معترضان به اعتراض خود ادامه دادند. او چند روز بعد تعداد تریبون‌ها را چند برابر کرد. طبیعتا تعداد معترضان بیشتر شدند. شهر پر از اعتراض شد و هر معترضی فکر می‌کرد معترض‌تر و به‌حق‌تر است. هر روز در همه کوچه پس‌کوچه‌ها صدای اعتراض می‌آمد و تریبونیکس از یک سو ابعاد دزدی‌هایش را گسترش می‌داد و از سوی دیگر تریبون‌های بیشتری به شهر اضافه می‌کرد…

روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی