عزرائیل چند وقتی خودش را در خانهاش حبس کرده بود. هر چه دوستانش به او تلفن میزدند او پاسخگو نبود. اوایل فکر میکردند دچار افسردگی مقطعی است که با توجه به شرایط دنیا طبیعی بود. اما دوران ناپیدایی عزرائیل یک ماه ادامه داشت. تا آنکه یکی از دوستانش به دیدنش رفت. عزرائیل حال نزاری داشت و خانهاش بوی دود میآمد. دوستش با دیدن او گفت: «عِزی! با خودت چه کردهای؟!» (دوستان نزدیکش عزرائیل را عزی صدا میکردند) دوستش در ادامه گفت: «چرا خانهات بوی دود میآید! نکند…» عزرائیل به میان حرفش پرید و گفت: «نه! نه! نه! شومینه خراب است!» البته خانه عزرائیل اینا اصلا شومینه نداشت! باری.. با اصرار دوستش، عزرائیل لب به سخن گشود. او گفت: «من از این زندگی خسته شدهام! هی نمیشود! من شغل شریفی دارم اما چند سال است که بداقبالی رهایم نمیکند! رفتم به کشوری و تا دلت بخواهد زلزله ارائه کردم. گفتم رکورد مرگ را جابهجا میکنم! اما نتیجه چه شد؟ هیچ! خانههای آن کشور همه ضدزلزله بود. دست از پا درازتر برگشتم. به کشور دیگری رفتم و کلی باران و سیل بردم اما هیچ چیز نشد. آنها برای این چیزها آماده بودند! کشوری دیگر و طرحی دیگر. همه جادهها را خراب کردم تا آمار تصادف بالا برود! اما مگر ماشینها چیزیشان میشد! حتی کم مانده بود به جرم اخلال در حمل و نقل من را زندانی کنند! من ناامید بشو نبودم. به کشوری رفتم با خودم چند گالن ویروس بردم. اما باز هم هیچ. من مستمر ویروس نشر دادم و آنها واکسن! و در آخر روی مرا کم کردند و فراری شدم. در کشوری دیگر روی هواپیماها کار کردم. فشار من بارها افتاد اما هیچ هواپیمایی نیفتاد! با اینکه استفاده از رعد و برق روشی منسوخ شده است اما آن را هم در کشوری امتحان کردم اما نشد که نشد! راستش را بخواهی حس به دردنخوردگی دارم. به گمانم وقت بازنشستگی است» دوست عزرائیل لبخندی زد و گفت: «همین؟!» عزرائیل با عصبانیت گفت: «این کم چیزی است؟!» دوستش چهرهای جدی به خودش گرفت و گفت: «دستانت را به هم بزن» عزرائیل شاکی شد اما با اکراه دستانش را به هم زد. دوستش در تلفن همراهش نقشه هوایی از یک کشور را به صورت زنده نشان داد: «ببین با همین ضربه چندین خانه در این کشور خراب شد!» دوست عزرائیل گفت: «سوت بزن!» عزرائیل سوت زد و دوستش گفت: «با همین صدای سوت تو در کشور مورد نظر چند هواپیما افتاد و چند سد خراب شد و سیل آمد!» عزرائیل که از این بازی خوشش آمده بود دست در جیبش کرد و یک مشت ویروس درآورد که برای کشور مورد نظر ببرد که دوستش با وحشت گفت: «این کار را نکن! بی تلاش تو ویروس آنها رو میکشد! به آنها رحم کن!» عزرائیل که اعتماد به نفسش را بازیافته بود، چمدانش را بست تا به آن کشور که حالا دیگر کشور مورد علاقهاش شده بود برود که دوستش او را به اتاقی فرستاد و در را به روی او قفل کرد! عزرائیل از رفتار دوستش متعجب بود. دوستش گفت: «اینها رو گفتم تا بدانی هنوز قدرت سابق را داری اما جان مادرت در خانهات بمان! در آن کشور خودشان بدون دخالت تو میمیرند!»
روزنامه ولایت