یک کشور خیالی به نام هیچلووِنی، به طرز عجیبی مهد دموکراسی بود. هر آنچه از دموکراسی در ذهنتان باشد در آن کشور به وفور یافت میشد. مردم میتوانستند نفس بکشند؛ میتوانستند هر کسی را که بخواهند دوست داشته باشند؛ میتوانستند معتقد به هر تفکری باشند؛ میتوانستند به سلیقه خودشان لباس بپوشند؛ میتوانستند عقاید خود را بیان کنند؛ میتوانستند با هر تفکری در جامعه به راحتی زندگی کنند. از این گذشته، مردم این کشور در رفاه کامل هم بودند. کمی که گذشت رهبران هیچلووِنی دیدند اینگونه که نمیشود، این همه خوشی برای مردم کشور زیادی است؛ برای همین یک برنامه پیچیده تدوین کردند. در گام نخست به مردم گفتند: «آیا دوست دارید موهای خود را صورتی کنید؟» مردم هم از این موضوع استقبال کردند. رهبران گفتند پس در ازای این آزادی لباسی را بپوشید که ما میگوییم. مردم هم که در شوق صورتیبودن موهایشان بودند، پذیرفتند. مدتی بعد رهبران پیشنهاد دادند که مردم میتوانند یک ساعت دیرتر بخوابند و در عوض دیگر کسی نظرش را با صراحت نگوید و در حقیقت نظرات مردم با ممیزی همراه باشد. یک ساعت بیدارماندن پیشنهادی نبود که بشود از آن گذشت. مرد هم پذیرفتند و شبها یک ساعت دیرتر خوابیدند و دیگر نظر خود را نگفتند و یا کمتر گفتند. مدتی بعد رهبران به مردم گفتند در یک معامله دو سر سود، میتوانید در زیر باران قدم بزنند و از سویی دیگر کسی را دوست داشته باشند که ما تعیین میکنند. مردم هم که قدمزدن زیر باران را دوست داشتند این پیشنهاد را پذیرفتند. چند روز بعد رهبران در یک برنامه تلویزیونی گفتند: «نظرتان با خوردن ماست همراه اسفناج چیست؟» این ترکیب حتما خوشمزه بود که مردم پذیرفتند و برای آنکه حُسننیت خود را نشان دادند پذیرفتند که به چیزهایی فکر کنند که رهبران میگویند. چند سال بعد هیچلووِنی به کشوری تبدیل شد که مردم نه آزادی بیان داشتند نه میتوانستند لباسهای مورد علاقهشان را بپوشند نه میتوانستند کسی را که دوست داشتند را دوست داشته باشند نه میتوانستند معتقد به تفکر خودشان باشند. در عوض نفس میکشیدند، شبها یک ساعت دیرتر میخوابیدند، اسفناج را با ماست میخوردند، زیر باران قدم میزدند و موهایشان هم صورتی بود!
روزنامه ولایت