سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد…

زیر چشمی نگاهش کردم. خودش بود. همان نگاه سرسری، همان لبخند خشک‌شده و همان موهای آشفته‌. با دیدنش خوشحال شدم و بی‌درنگ گفتم: «آقای معروفی خودتون هستید؟» و او بی‌آنکه نگاهم کند گفت: «خیر. اشتباه گرفتید.»
به طور اتفاقی در تاکسی که نشستم او را دیدم. آقای معروفی، معلم کلاس چهارم ما. حالا راننده تاکسی بود. او انکار کرد اما مطمئن بودم خودش است.
چند دقیقه‌ای منتظر پر‌شدن تاکسی شد اما کسی نیامد و او چیزی زیر لب گفت و حرکت کرد. چند باری در طول مسیر نگاهش کردم، هر چه بیشتر می‌گذشت بیشتر مطمئن می‌شدم که خودش است. موهایش همان موهای همیشگی‌اش بود؛ آشفته، گویی هرگز رنگ شانه به خودش ندیده است. موهای آشفته آقای معروفی مهمترین ویژگی او بود. در زنگ‌های تفریح مهمترین بحث ما موهای آقای معروفی بود. یکی می‌گفت موهایش شبیه «رود گولیت» فوتبالیست هلندی‌ست یکی هم می‌گفت او از اقوام «والدراما» فوتبالیست کلمبیایی‌ست؛ خلاصه هر کسی او را شبیه به فرد مشهوری می‌دانست. آقای معروفی گوشه‌گیر بود و کمتر او را در حال گفتگو با معلم‌های دیگر و یا مدیر و ناظم می‌دیدیم. گاهی هم در گوشه‌ای از حیاط مدرسه سیگار می‌کشید. در کل معلم بداخلاقی بود. میانه‌ای با ادبیات نداشت و سر کلاس فارسی از ما می‌خواست که کتاب را روخوانی کنیم. چندان به سر و وضع خود نمی‌رسید، آن‌قدر تنوع لباسهایش کم بود که تقریبا همه داشته‌های کمد لباس او در خانه‌اش را می‌دانستیم. دو پیراهن قهوه‌ای، یک شلوار قهوه‌ای سوخته، یک کت رنگ و رو رفته و یک جفت کفش چرمی کهنه.
چند ماهی که از شروع سال تحصیلی گذشت، در یک روز سرد زمستانی آقای معروفی وارد کلاس که شد چشمان ما از تعجب گرد شد. آقای معروفی با پیراهنی سبزرنگ، موهایی مرتب و شاخه‌گلی در دست وارد کلاس شد. همه ما که پس از برپای مبصر بلند شده بودیم، یادمان رفته بود بنشینیم. آقای معروفی چند باری ما را دعوت به نشستن کرد تا سرانجام ما از شوک خارج شدیم و نشستیم. به پشت میزش رفت. لبخند صورتش حالا دیگر مهربان بود. رو به مبصر کلاس کرد و با صدایی مهربان گفت: «احمدی پسرم الان درس چی داریم؟» احمدی تا به حال این‌قدر محبت را از آقای معروفی ندیده بود و ذوق‌زده بود: «ریاضی آقا، ریاضی»
آقای معروفی شاخه گلش را بویید را بر روی میز گذاشت. از کیف همراهش کتابی درآورد: «بچه‌ها امروز می‌خوام جای ریاضی با هم شعر بخونیم» با اینکه شعرخواندن آقای معروفی برای ما عجیب بود اما از آنجایی که دل خوشی از ریاضی نداشتیم با جان و دل شعرهای آقای معروفی را گوش کردیم. او برای ما غزل‌هایی از سعدی خواند و گاه هنگام خواندن شعرها بر روی میز ضرب می‌گرفت. 
چند هفته‌ای اوضاع کلاس ما به همین منوال بود. هر روز با شاخه‌گلی به کلاس می‌آمد و  به هر دلیلی برای ما شعر می خواند. رنگ لباس‌هایش هم هر روز شادتر می‌شد. ما هم از شرایط جدید خوشحال بودیم. آقای  معروفی دیگر مثل گذشته نه به ما تمرین‌های زیاد می‌گفت و نه ما را جریمه می‌کرد. تقریبا همه ما دیگر شاگرد ممتاز شده بودیم، چرا که آقای معروفی به همه ما نمره‌های خوب می‌داد. او آن‌قدر مهربان شده بود که چندباری برای همکلاسی‌ها جشن تولد برگزار کرد. تازه داشتیم به آقای معروفی مهربان عادت می‌کردیم که…
مدتی بعد در یک روز بهاری آقای معروفی با ظاهری آشفته وارد کلاس شد و ما خیلی زود فهمیدیم دوران شادی به پایان رسیده است. او دیگر خوشحال نبود. نه از لباس‌های رنگی خبری بود و نه شاخه‌های گل. آقای معروفی شد همان معلم بداخلاق با موهایی آشفته.
صدای آقای معروفی مرا به خود آورد: «آقا حواست کجاست! رسیدیم.»
با دستپاچگی پاسخش را دادم: «بله. بله. آقا معلم»
و او که همچنان نگاهم نمی‌کرد گفت: «اشتباه گرفتید»

مرتضی رویتوند
روزنامه پیام آشنا

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی