احمد آقا همسایه ما بود. مرد خوبی بود. یعنی آزارش به کسی نمیرسید و سرش به زندگی خودش بود. از صبح زود تا پاسی از شب در کارگاه نجاریاش بود و کمتر در جایی جز کارگاهش دیده میشد. جنگ که شد اولین نفر از محله ما بود که برای رفتن به جنگ داوطلب شد. حسین آقا، آقای رضایی، آقای مروت و بقیه همسایههای سرشناس ما چندان برای رفتن به جنگ مشتاق نبودند. از بین اینها فقط آقای مروت بود که چند ماهی به مناطق جنگی رفت و خیلی زود برگشت.
اما احمد آقا تقریبا در تمام طول جنگ، به غیر از یک ماهی که برای ازدواجش به خانه پدریاش برگشت، در مناطق جنگی بود. چند باری زخمی شد و نتیجهاش از دست دادن دست راست، چشم چپ و چندین ترکش ماندگار در بدنش بود. جنگ که تمام شد احمد آقا به خانه پدرشاش بازگشت. اهالی محل در همان چند روز اولی که جنگ تمام شده بود مراسمی برای تقدیر از احمد آقا در مسجد محل ترتیب دادند. احمد آقا با اصرار همسایهها پذیرفت در این مراسم شرکت کند. مراسم که شروع شد از او خواستند پشت میکروفون برود و از خاطرات جنگ بگوید. با هر سختیای بود او را راضی به صحبت کردند. احمد آقا با همان حجب و حیای همیشگی شروع به صحبت کرد. او از عملیاتی گفت که در آن چند ساعتی اسیر نیروهای دشمن شده بود و با تلاش همرزمانش نجات پیدا کرده بود.
خاطره احمد آقا چند دقیقهای بیشتر طول نکشید. در همین چند دقیقه چند باری تپق زد. تقصیری نداشت، اصلا اهل حرف زدن نبود. با پایان حرفهایش از میان جمعیت پچپچهایی به گوش رسید. آقای رضایی که گویی نماینده چند نفر از حضار شده بود گفت: «احمد آقا چرا گفتید دفاع؟! دلیل خاصی داره که کلمه مقدس رو حذف کردید؟! یادتون رفته دفاع ما مقدس بود؟!»
احمد آقا بلافاصله با تعجب گفت: «بله حق با شماست. منظور من هم دفاع مقدس بود.» آقای مروت هم سری از سر تاسف تکان داد و گفت: «متاسفم براتون احمد آقا! شما اصل جنگ رو بردید زیر سوال! غیر از جنگ اون آیهای که خوندید غلط داشت! به این زودی آرمانهای ما یادتون رفت؟!»
صدای آقای عزیزی از بقیه بلندتر بود: «من تعجب میکنم از آدمهایی که اهداف والای جنگ رو بردند زیر سوال!»
چند نفر دیگر هم در بحث شرکت کردند و از تقدس جنگ و دفاع گفتند…
احمد آقا در میان شلوغی مسجد به آرامی از در پشتی خارج شد و در حالی که به جای دست نداشتهاش نگاه میکرد زیر لب میگفت: «دفاع مقدس… دفاع مقدس…»
مرتضی رویتوند
روزنامه پیام آشنا