جلسهی غیرعلنی شورای عالی فرشتهها بود. فرشتهها در حال بحث بودند. بعضیها با صدای بلند صحبت میکردند تا توجه تعداد بیشتری از فرشتهها را به خود جلب کنند و بعضی به آهستگی در حال تبادل اندیشه بودند. مدیر ارشد فرشتهها صدایش را بلند کرد و گفت: «دوستان! اینجوری به نتیجه نمیرسیم. دوتا دوتا حرف نزنید. فکراتونو تو جمع مطرح کنید، تا یه راه حل پیدا کنیم.» فرشتهای با بالهای طلایی خندید و گفت: «حتما فکرامون به درد نمیخوره که تو جمع نمیگیم.» فرشتهها همه خندیدند. فرشتهی دیگری در حالی که بالهایش را مرتب میکرد، چهرهای جدی به خودش گرفت: «اما قبول کنید حلکردن این مسئله خیلی سخته» و همینطور بحث بالا گرفت. چند فرشته دیگر با تأخیر وارد جلسه شدند و از فرشتههای دیگر جریان جلسه را جویا شدند. مدیر ارشد فرشتهها دستش را بالا آورد تا فرشتهها سکوت کنند. «ببینید خدا گفته که ما به تعدادی از آدمهای خوب که خدا خیلی دوسشون داره هر شب یه ستاره هدیه بدیم؛ به نظرتون باید چیکار کنیم که این آدمهای خوب رو اشتباه نگیریم؟»
فرشتهای با شیطنت گفت: «بابا چهار تا ستارهست دیگه. حالا اشتباه هم شد، شده دیگه.» فرشتهی ارشد اخمی کرد و به او فهماند که حرف خوبی نزده است. فرشتهی ارشد گلویش را صاف کرد و گفت: «دوستان مسئله رو ساده نبینید. این ستارهها نشانهی لبخند خداست، نشانهی مهر خدا به این بندههای خاصش. خدا این بندههاشو خیلی دوس داره.»
فرشتهای با بالهای نقرهای گفت: «نمیشه بگیم اینا یه لباس خاص بپوشن تا از بقیه متمایز بشن؟» فرشتهی ارشد لحظهای فکر کرد و گفت: «فکر نکنم… نمیشه که همیشه یه لباس بپوشن».
فرشتهای دیگر، در حالی که موهایش را از جلوی چشمانش کنار میزد گفت: «فکر کنم بشه بگیم هر شب خودشونو به ما معرفی کنن.» سکوت فرشتهی ارشد مشخص کرد که این پیشنهاد هم شدنی نیست.
سکوت بین فرشتهها حکمفرما شد. تا اینکه فرشتهای جوان جمعیت را کنار زد و به فرشتهی ارشد نزدیک شد و به آرامی گفت: «به نظرم به جای اینکه خودشونو خاص کنیم، بچههاشونو خاص کنیم. بچههاشون بشن نشونهی ما. اینجوری هم میفهمیم هر شب باید به کیا ستاره بدیم، هم این که آدمهای دیگه به اینا حسودی نمیکنن».
فرشتهی ارشد که خوشش آمده بود لبخندی از رضایت زد و گفت: «خب بچههاشونو چطوری خاص کنیم؟» فرشتهی جوان با هیجان گفت: «برای اینم فکر کردم. میشه بعضی از بچههاشونو روی ویلچر بنشونیم یا دست بعضیاشون عصا باشه، عصای فلزی یا عصای سپید یا اینکه مثلاً سمعک داشته باشند.» فرشتهی ارشد سرش را به علامت تایید تکان داد: «باید همشون همینجوری خاص باشن؟» فرشتهی جوان گفت: «نه. میتونن بعضیاشون متفاوت فکر کنن و اصلا نگاهشون به دنیا یه جور دیگه باشه. شاید بهتر از بقیه. یا اینکه احساس دیگران رو متفاوت درک کنن. در واقع تفاوت اونا تو درونشون باشه. دنیای درون اونا متفاوت باشه…»
فرشتهای با بالهای ارغوانی به میان حرفش پرید: «خب اینجوری ما چهجوری به تفاوت درونی اینا پی ببریم؟»
فرشتهی جوان لحظهای فکر کرد و گفت: خب میشه اینا حساستر باشن، مثلا صدای بالزدن ما رو بشنون یا اینکه وقتی کنارشون وامیستیم نفسهای ما رو روی پوستشون حس کنن»
چند ساعتی جلسهی فرشتهها با بحث و جدل ادامه پیدا کرد تا اینکه سرانجام نظر فرشتهی جوان تایید شد و ازآن پس، هر شب یک ستاره به آسمان زندگی آدمهای محبوب خدا اضافه میشد و آسمان زندگیشان هر شب درخشانتر از قبل میشد…
مرتضی رویتوند
ماهنامه پیک توانا