سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

خُبیسم در یونان باستان

ما اعتراض داریم؛ خُب

در یونان باستان «پیدانوس» یک مغازه‌دار معروف در شهر آتن بود. کار و بارش خوب بود و مردم شهر از او راضی بودند. تا آنکه او در یک اقدام ناگهانی قیمت زیتون را گران کرد. حتما با خودتان می‌گویید اداره تعزیرات آمد و مغازه وی را پلمپ کرد. اما نه، آن موقع‌ها اداره تعزیرات نبود. شاید هم فکر می‌کنید مردم شهر رفتند و اعتراض کردند و پیدانوس نادم شد و قیمت زیتون را به قیمت اولیه بازگرداند. نه مخاطب گرامی، آن موقع‌ها از این لوس‌بازی‌ها نبود که مردم بروند اعتراض کنند.
بگذارید خودم بگویم؛ یکی از بزرگان محل پنهانی به نزد پیدانوس رفت و گفت: «پیدانوس جان اگر زیتون را گران کنی مردم اعتراض می‌کنندها!» پیدانوس با شنیدن این جمله رنگ از رخسارش پرید و سرش را به دیوار کناری‌اش کوبید و با حالی پریشان گفت: «نه! نه! خواهش می‌کنم! من از اعتراض می‌ترسم! به جان خودم قیمت زیتون را ارزان می‌کنم!» خلاصه از فردای آن شب زیتون در مغازه پیدانوس ارزان‌تر از روز اول عرضه شد…
چند سالی به همین منوال بود و همه مغازه‌داران از اعتراض می‌ترسیدند و همه‌چیز گل و بلبل بود. تا آنکه «مانیس» که نانوایی داشت قیمت نان را دو برابر کرد. بزرگان شهر نزد او رفتند و گفتند: «اگر قیمت نان را ارزان نکنی مردم اعتراض می‌کنندها!» مانیس بلند بلند خندید و تنها به گفتن یک «خُب» بسنده کرد. فردای آن شب چند نفری در مقابل نانوایی مانیس جمع شدند تا اعتراض خود را بیان کنند. مانیس بی‌تفاوت به آنها گفت: «همینی که هست! مشکلی دارید بفرمایید نانوایی‌های دیگر.» چند روز بعد تعداد اعتراض‌کنندگان بیشتر و بیشتر شد اما جمله مانیس همان بود: «همینی که هست!»
مغازه‌داران دیگر هم که دیدند اعتراض چندان چیز ترسناکی نیست، همه قیمت کالاهای خودشان را گران کردند. مردم هم اعتراض می‌کردند اما فقط یه واژه می‌شنیدند: «خب»
از آن پس هر کسی هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد، مردم اعتراض می‌کردند و می‌شنیدند «خب».
چندی بعد شهر آتن پر بود از جمعیت معترضان: معترضان به گرانی گوشت، معترضان به خرابی خیابان‌های شهر، معترضان به دزدی فلان دزد، معترضان به اختلاس‌گران و…
و پاسخ همه مسوولان همان واژه معروف بود: «خب»
در برخی از کتاب‌های تاریخی یونان آمده است که برخی مسوولان حتی همین خب را هم نمی‌گفتند و به خوبی و خوشی به ادامه زندگی مسوولانه خود ادامه می‌دادند…

مرتضی رویتوند
روزنامه پیام آشنا

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی