سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

سیب‌خوردن یا سیب‌نخوردن؛ مساله این است

سال‌ها پیش در سرزمینی دور پسر پادشاه از طریق برادرزنش متوجه شد در سرزمین‌های دیگر قیمت سیب، سه برابر سرزمین خودشان است. در ظاهر این بهترین فرصت برای ثروتمندترشدن پسر پادشاه بود اما مشکل این بود که در سرزمین خودشان مردم به سیب علاقه بسیاری داشتند و پس از نان، پرمصرف‌ترین ماده غذایی بود. پسر پادشاه مسئله را با پدرش مطرح کرد و از آنجایی که برای پادشاه ثروتمندتر شدن پسرش پس از ثروتمندتر شدن خودش اولویت دومش بود پس بلافاصله جلسه‌ای مهم با درباریان تشکیل داد. (بر نگارنده واجب است بگوید که در فهرست اولویت‌های پادشاه، مردم در رتبه شانزدهم قرار می‌گرفتند.)باری، جلسه درباریان تشکیل شد و هر کسی ایده‌ای برای بحران سیب ارائه کرد.از آنجایی که موضوع پسر پادشاه در راس امور بود از فردای جلسه درباریان اقداماتی مهم صورت گرفت.در گام نخست به مردم دستور دادند که سیب‌های در خانه‌شان را به دربار تحویل دهند. طبیعی بود این اقدام چندان تاثیرگذار نبود چرا که خود مردم به سیب علاقمند بودند.اقدام بعدی این بود که ماموران پادشاه به خانه‌های مردم ریختند تا سیب‌های مردم را به پسر پادشاه بدهند تا او سیب‌ها را بفروشد و ثروتمندتر شود. این کار هم چاره‌ساز نبود؛ مردم می‌توانستند سیب‌های خود را پنهان کنند.پادشاه فهمید که این کارها بی‌فایده است و نیاز به کارهای فرهنگی‌ست. پس به چند مورخ سپرد که تاریخ گذشته را تغییر دهند و در تاریخ سال‌های پیش بنویسند که چند سرزمین در قرن‌ها پیش به علت خوردن سیب نابود شده‌اند.پس از آن در میدان اصلی شهر تابلویی بزرگ از آدم و حوا نصب کردند و در زیر آن نوشتند: «این‌ها سیب خوردند و به زمین تبعید شدند!»پادشاه همچنین دانشمندان را تطمیع کرد و آنها بیانیه صادر کردند که بر اساس پژوهش‌های علمی، خوردن سیب باعث بیماری‌های پوستی می‌شود.در همان روزها چندین کتاب با دستور مستقیم پادشاه در مورد ضررهای سیب چاپ شد.پس از آن پادشاه دستور داد در نیمه‌های شب چند نفر در قامت روح در میان کوچه‌ها راه بروند و مستمر بگویند: «سیب نخورید! سیب نخورید! سیب میوه شیطانی‌ست!» تا این‌گونه ضمیر ناخودآگاه مردم از سیب متنفر شود.اقدامات پادشاه همین‌طور ادامه داشت تا آنکه پسر پادشاه از طریق عمه‌اش متوجه شد پیاز را می‌تواند در سرزمینی دیگر به چند برابر قیمت بفروشد. حالا نوبت پیاز بود…

مرتضی رویتوند‌‌‌/ روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی