یک روز از زندگیاش باقی مانده بود. به او گفته بودند امروز آخرین روز زندگیاش است. با خودش گفت امروز باید همه آرزوهایم را برآورده کنم. دوستداشت نوشتهای از او را تعداد زیادی از آدمها بخوانند. چیزی برای روزنامه نوشت. اما یادش آمد دیگر کسی روزنامه نمیخواند. سالها کتابی برای چاپ داشت. اما هیچ ناشری حاضر نبود کتابش را چاپ کند. طبیعتا امروز هم همچنان ناشری نبود کتابش را چاپ کند و از آن گذشته وقت این کار هم نبود. سراغ آرزوی بعدیاش رفت. سفر به دور دنیا. هیچوقت پولش را نداشت. حتی سفر به دور کشور. امروز اما حتی زمان برای سفر به دور استان هم نداشت. داشتن یک کادیلاک چندان آرزویش نبود اما با خودش گفت این را هم به فهرست آرزوهایم اضافه کنم.از آرزوهایش گذشت. تصمیم گرفت به بهترین شکل ممکن آخرین روز زندگیاش را به پایان برساند. خواست روزش را با رفتن به کافه زیبا کند. به چند کافه که میشناخت رفت و متوجه شد همه آنها را بستهاند. سرانجام کافهای پیدا کرد. با خودش گفت بد نیست در این ساعات پایانی زندگیام سیگاری بکشم اما آن کافه در فضای باز صندلی نداشت. سیگار را فراموش کرد. خواست چیزی سفارش دهد؛ قهوهخوردن خواب را از سرش میپراند در صورتی که او قرار بود به خواب ابدی برود. پس از کافه بیرون آمد. رفتن به رستوران هم ایده بدی نبود؛ اما حوصله شلوغی را نداشت. این روزها رستورانها شبیه جشن حنابندان شده بودند. خواست خاویار بخورد. به خودش نگاه کرد. منصرف شد. خاویار را چه به او یا او را چه به خاویار. به سینما رفت. به هر حال جالب بود که زندگیاش را با اقدامی فرهنگی پایان دهد. چند دقیقه از فیلم گذشت و نتوانست سخیف بودن فیلم را تحمل کند. به پارک رفت تا در چمن دراز بکشد و آسمان را تماشا کند. به لطف کارخانههای اطراف هوا آلوده بود و از آسمان خبری نبود. چند دقیقه بعد هم نگهبان پارک او را از روی چمن بلند کرد. خواست به بازار برود تا برای آخرین بار مردم را ببیند اما در ترافیک گیر کرد. در همان ترافیک روز تمام شد. زندگیاش تمام شد.
مرتضی رویتوند
هفتهنامه فروردین امروز