سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

جایی برای دایناسورها

تقریبا کار نوح تمام شده بود. پس از چند ماه تلاش، سرانجام کشتی آماده شده بود. به گفته نوح قرار بود طوفانی بیاید و همه دنیا را آب ببرد. نوح از پسرش ناامید شده بود؛ چرا که پسرش با بدها نشسته بود و پدرش را فراموش کرده بود. چند نفری آدم در اطراف نوح بودند و به نوح ایمان داشتند. همین چند نفر برای نوح کافی بودند. نوح تصمیم داشت فقط چند آدم و از هر حیوان یک جفت سوار کشتی کند تا پس از غرق شدن همه دنیا در طوفان، آدم‌ها و حیوان‌ها در کنار هم زندگی کنند. فهرست حیوان‌ها اعلام شده بود. اسب، سنجاب، خرس، روباه، شیر، عقاب و بقیه حیوان‌ها.
چند تا اسم حیوان هم بود که برای حیوان‌های دیگر عجیب بود. مانند کوآلا و یا کانگورو.
هدهد دانا که سمت ریش‌سفیدی حیوان‌ها را بر عهده داشت پیش نوح رفت و اعتراض کرد: «این کوآلا موآلا چیه اسمش رو وارد کردی؟! این که همین خرس خودمونه حالا یه کم کوچیکتر! اون هیچی! این کانگورو چیه که دو روزه دارم تمرین می‌کنم اسمشو درست بگم! اینکه یه کپی ناقص از الاغ خودمونه! فقط الاغ بیچاره نمی‌پره!»
نوح که از پسرش حسابی شاکی بود با اوقات‌تلخی گفت: «شلوغش نکن! احترامت سر جاش ولی کاری نکن اسم خودتو حذف کنم! یادت نره اسم دیگه تو شانه به سره! به نظرت جای تو توی کیف لوازم آرایشه یا کشتی من؟!»
یک بخش کشتی بزرگتر از جاهای دیگر بود. تقریبا نیمی از کشتی به این بخش اختصاص داده شده بود. این بخش مربوط به یک جفت دایناسور خوشبخت بود که قرار بود روز حرکت کشتی به آنجا بیایند. پیش‌تر با نوح مکاتبه کرده بودند که می‌آیند ‌و برای آنها جا نگه دارند. با آنکه نوح آن‌ها را ندیده بود اما آن‌ها از ابعاد خود گفته بودند و نوح، اتاقی به فراخور اندازه آن‌ها در کشتی ساخته بود.
روز موعود فرا رسید و تقریبا همه زمین در حال غرق‌شدن بود. باران سختی می‌بارید. نوح به ساعتش نگاه کرد. البته ساعت شنی‌اش. اما چون باران به داخل ساعت رفته بود بیخیال ساعت شد و به آسمان نگاه کرد و فهمید دیر شده است.
همه حیوان‌ها سوار شدند اما خبری از دایناسورها نبود. دیگر فرصتی نبود. نوح دستور حرکت داد. در همین هنگام جسم بزرگی که گویی برای خیس‌نشدن رویش پارچه‌ کشیده بود به سمت کشتی آمد. نوح بلافاصله گفت: «پس کجا بودید؟! برید سوار شید! بالای اتاقتون نوشتم اتاق دایناسورها»
کشتی حرکت کرد…
ساعتی بعد که کشتی از آنجا دور شده بود دایناسوری در حالی که چمدانی را بر روی زمین می‌کشید به دایناسور دیگر گفت: «فدای سرت جا موندیم. عرض زندگی مهمه نه طولش!» دایناسور دیگر به او چپ‌چپ نگاه کرد و پاسخش را زیرلب داد: «از همه اون کتاب روانشناسی فقط همین رو یاد گرفتی!»‌
چند روزی کشتی نوح در حرکت بود تا آنکه در بالای کوهی ایستاد. همه حیوان‌ها و آدم‌ها پیاده شدند. نوح که تازه سرش خلوت شده بود کنجکاو بود که با دایناسورها آشنا شود. در زد و وارد اتاق دایناسور‌ها شد. به گفته مورخان، نوح با دیدن آن اتاق، تقریبا ششصد سال پیر شد. اتاق دایناسور‌ها پر بود از خانواده ظلم‌ها. ظلم بزرگ، ظلم تمام‌نشدنی، ظلم متوسط، ظلم کوچک.
ظلم متوسط به نوح نزدیک شد و چشمکی زد و با طعنه گفت: «فکر کردی می‌تونی ما رو با خودت نبری؟! خودمون رو جای دایناسورها جا زدیم! هاهاها! ما همه جا هستیم! تا دنیا هست ما هم هستیم!»

مرتضی رویتوند‌‌‌ / هفته‌نامه فروردین امروز

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی