سرزمین واژه های مرتضی رویتوند

فقط چند متر طناب

از خانه بیرون آمد. کمی به اطراف نگاه کرد. حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشت. کمی در پارک قدم زد. دیگر توان کاری را نداشت. تصمیمش را گرفت. همین‌طور که در خیابان قدم می‌زد چشمش مغازه‌ای را گرفت. وارد مغازه شد. با چهره‌ای جدی گفت: «طناب خیلی محکم دارید؟» مغازه‌دار با تعجب پرسید: «چرا خیلی محکم؟» پاسخ مغازه‌دار را نداد. «چند متر؟» نگاهی به سقف مغازه کرد و گفت: «اندازه ارتفاع همین‌جا» طناب را گرفت و کمی آن را کشید. با تردید گفت: «پاره که نمیشه؟» مغازه‌دار تلاش کرد تعجبش را با لبخندی پنهان کند: «نه. خیالتون راحت.»طناب را در دست گرفت و به سمت خانه رفت. در راه چند نفری با دیدن طناب در دستش به او خیره شدند اما او حوصله توجه به دیگران را نداشت.به خانه رفت و بی‌درنگ مشغول کار شد. چاقویی از آشپزخانه برداشت و بخشی از طناب را بُرید. گره‌ای به طناب زد و طناب را به سقف بست. صندلی را از اتاق آورد. تقریبا آماده بود.حتما شما خواننده گرامی فکر کرده‌اید او می‌خواسته خودکشی کند؟ خیر بزرگوار! او برای خودش تاب درست کرد تا کمی سرگرم شود.اما این پایان ماجرا نبود. کبریتی از جیبش درآورد و به کنار طناب تاب گرفت.دیگر حتما حالا فکر کرده‌اید می‌خواسته طناب نازک شود و طناب پاره شود و بیفتد و بمیرد.خیر بزرگوار! او فقط می‌خواست طناب‌های اضافی را از بین ببرد.کمی که تاب‌خورد از روی تاب پایین آمد و پنجره را باز کرد.حتما با خودتان فکر کرده‌اید می‌خواسته از هوای پاییزی لذت ببرد. خیر! اشتباه حدس زدید.او خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد.حالا دیگر مطمئن هستید او خودکشی کرده است؟خیر! باز هم اشتباه فکر کردید. این سکانس یک فیلم بود و در پایین پنجره چندین تشک گذاشته‌ بودند تا برای او اتفاقی نیفتد.پس او به زندگی‌اش ادامه داد؟خیر! باز هم اشتباه حدس زدید. مسئولی که قرار بود تشک‌ها را تهیه کند وجدان کاری نداشته و از تشک‌های نامرغوب استفاده کرده بود.پس او افتاد و شما حدس می‌زنید که زندگی‌اش تمام شده است؟اما نه. او بر روی چند درخت و بوته گل افتاد. سالم ماند.خواست ازخیابان رد شود. ماشینی که با سرعت از خیابان می‌گذشت به او خورد.دیگر حدس نزنید. بقیه‌اش را خودم می‌گویم.فقط چند روزی در بیمارستان بود و مرخص شد.از بیمارستان بیرون آمد. حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیزی را نداشت.به مغازه‌ای رفت و چند متر طناب خرید. طناب خیلی محکم.

مرتضی رویتوند‌‌‌/ روزنامه ولایت

گزیده ای از نوشته ها

پیامکی که سرنوشت را تغییر نداد…!

نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آن‌ها جاری

دستان پینه‌بسته، شهر بی‌رحم

اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشی‌کار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستاده‌اند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی