شهر دوستدار کودک؛ شهر آرزوهای «الیور توئیست»
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود
الیور توئیست روزهای سختی را سپری میکرد؛ نوانخانهای سرد و تاریک محل زندگیاش بود و لباسی مندرس به تن داشت. الیور به آینده امیدوار بود
نیما و مریم بسیار همدیگر را دوست داشتند و قرار ازدواج گذشته بودند. آن دو بسیار با هم تفاهم داشتند و خوشبختی بین آنها جاری
اوستا حمید، علی آقا، مشدی نعمت، حامد کاشیکار، رحمان و چندین نفر دیگر در دور میدان ایستادهاند و منتظر. یکی استاد بنایی است و یکی
این خارجیها اخلاق عجیب و غریبی دارند؛ گاهی کارهایی میکنند که به عقل جن نمیرسد. مثلا همین چند سال پیش جناب «بیل گیتس» به صورت
باغی بود سبز و پر از درختان مختلف. در دل این باغ، شهری بود که باغ مدیون آن بود. در واقع اگر شهر نبود باغی
داخل کتابفروشی شد. چند نفری داخل کتابفروشی بودند. مشغول تماشای کتابها شد. صاحب مغازه که انگار تازه متوجه حضور او شده بود به سمتش آمد
مدرسهای که من در آن درس میخواندم در زمینههای فرهنگی و ورزشی بسیار فعال بود. سال دوم راهنمایی به پیشنهاد معلم ورزش مدرسه قرار شد
دیروز صبح به نانوایی رفتم. شاطر بر خلاف همیشه که کنار تنور میایستاد بر روی صندلی نشسته بود و مشغول تلفن همراهش بود؛ سلام کردم
چندی پیش خواندید که در شهری در اروپای شرقی، عمارتی بود که مسئولان آن قول دادند همه تلاششان را کنند تا شهر تخریب نشود. اما
در اروپای شرقی، در شهری نسبتاً بزرگ، مردم با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی میکردند. تا آنکه خبری در شهر پیچید: «عمارت قدیمی شهر
در روستا همه عمو نعمت را دوست داشتند؛ پیرمرد مظلومی بود که از همه جهان هستی، یک همسر پیر داشت، یک دختر زیبا و یک
همه چیز با شیطنت نپتون شروع شد. در مهمانی سیارهها گفت: «این زمین دیگر پیر شده است و به درد نمیخورد!» اورانوس هم که از
نمیدانم عینکم را کجا گذاشته بودم. همه جا را گشتم و پیدایش نکردم. با خودم گفتم: «افسردگی کم بود این بیعینکی را چطور تاب بیاورم»!
نشست خبری پیرامون قطعی آب بود؛ مدیرکل شهر را دعوت کرده بودند تا به پرسشهای خبرنگاران پاسخ دهد. خبرنگاری پرسید: «بزرگوار چرا آب در برخی
در سالهای دور شهری بود به نام حسنآباد که مردمانش با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی میکردند؛ البته مدیریت شهر با مشکلات زیادی همراه
چند سال پیش در یک خبرگزاری مهم به عنوان خبرنگار فعالیت میکردم. در همان سالها در یک مهمانی با آرش آشنا شدم که آدم بسیار
من یک روح بیقرار هستم! البته باید بگویم که از اول بیقرار نبودم، این بلا را مدیران شهر سر من آوردند! من یک روح معمولی
مورخان نوشتهاند سالهای دور، در دامنه یک کوه، مسئولان وقت، میخواستند یک شهر جدید بسازند. مسئولان به دنبال بهترین ایده بودند که بهترین شهر جهان
ناتانائیل بگذار اهمیت در نگاه تو باشد…! (آندره ژید) یکم. دقایقی از نیمهشب گذشته است. پسری با موهایی آشفته و چشمانی خونافتاده وارد مغازهای میشود.
پژمان جوانی بود بیست و چند ساله. او در یک روز معمولی عاشق پانتهآ شد و خیلی زود عشقش را به پانتهآ ابراز کرد. پانتهآ
از خانه بیرون آمد. کمی به اطراف نگاه کرد. حوصله هیچکس و هیچچیز را نداشت. کمی در پارک قدم زد. دیگر توان کاری را نداشت.
از خواب بیدار شد. خواب بدی دیده بود، چیزی از خواب یادش نبود اما میدانست خواب بدی بوده است؛ پس خوابش را نقد کرد: «میتوانست
تقریبا کار نوح تمام شده بود. پس از چند ماه تلاش، سرانجام کشتی آماده شده بود. به گفته نوح قرار بود طوفانی بیاید و همه
در زمانهایی دور و در شهری دورافتاده، شخصی مهربان و مردمدوست، شهردار شهر شد. قد این شهردار حدود یک متر و شصت سانتیمتر بود. او