روز آخر زندگی
یک روز از زندگیاش باقی مانده بود. به او گفته بودند امروز آخرین روز زندگیاش است. با خودش گفت امروز باید همه آرزوهایم را برآورده
یک روز از زندگیاش باقی مانده بود. به او گفته بودند امروز آخرین روز زندگیاش است. با خودش گفت امروز باید همه آرزوهایم را برآورده
ما یک دوستی داریم به نام پژمان. بهتر است بگویم دوست سابق. پژمان دوست خوبی بود و ما تقریبا هر روز همدیگر را میدیدیم. پژمان
معجزهای عجیب در شهر اتفاق افتاد. بارانی شگفتانگیز بر شهر بارید و تمام مسئولان تغییر کردند. تغییری که در طول تاریخ شفاهی و کتبی آن
سالها پیش در سرزمینی دور پسر پادشاه از طریق برادرزنش متوجه شد در سرزمینهای دیگر قیمت سیب، سه برابر سرزمین خودشان است. در ظاهر این
سه نفر از آدمهایی که ساخته شده بودند بیشتر از بقیه بیقراری میکردند که به زمین بروند. آنها چون کودکانی لجباز پای خود را به
همینکه سربازی پژمان، پسر عباس آقا تمام شد، عباس آقا برای آنکه پژمان سرش به کار و زندگیاش باشد تصمیم گرفت پسرش را داماد کند.
چند ساعتی وقت داشت؛ همسرش برای خرید به بیرون رفته بود. مدیری بلندمرتبه در شهر بود. وسایل کارش را از کیفش آورد. پروندها را، جزوهها
برای آینده فرزندش نگران و در فکر و خیال بود. با خودش گفت فرزندم چه شغلی داشته باشد بهتر است؟نخست فکر کرد شاید فرزندش پزشک
دوستی داریم به نام پژمان. چند ماه پیش ناگهان عاشق شد. در واقع همه ما را به رستورانی دعوت کرد و اعلام کرد با دختری
ما مردم دانایی هستیم؛ تقریبا همهچیز را میدانیم، درستتر آن است که بگویم ما همه مشکلات و مسائل کشور را میدانیم. ما در برخی موارد
چند روز پیش در یک شهر که نخواست و ما هم نمیخواهیم نامش فاش شود مراسم تجلیل از خبرنگاران برتر شهر برگزار شد. تقریبا شصتوهشت
سخنرانیاش تمام شد و سالن سخنرانی را ترک کرد. موضوع سخنرانیاش «برابری حقوق زن و مرد» بود. تقریبا یکساعت و نیم در مورد حقوق زنان
نون.کاف شنبه صبح که از خواب برخاست نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت هفت صبح با خودش گفت: «واقعا شنبه صبح، بسیار دردناک
سالها پیش در یکی از کشورهایی که نخواست نامش فاش شود، یکی را به عنوان مدیر یک شبکه تلویزیونی انتخاب کردند. فرآیند انتخاب مدیر در
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. شهری بود که همه در آن نظافت را رعایت میکردند. همه مردم شهر زبالههای خود را
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک رئیس بود یک کارمند. نه، یک رئیس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده به
قصه عشقهای بهروز را باید با دومین عشقش شروع کنیم، چرا که به گفته مادرش همین که بهروز به دنیا آمد، عاشق پرستاری مهربان شد
در گذشتههای دور هوایی بود که نامش هوای دو نفره بود؛ هوایی عاشقانه برای دو یار. یار اول، یار دوم. این هوا نیاز به دو
وقتی آخرین فرعون در یک جنگ داخلی کشته شد، زمین نفس راحتی کشید و با خودش گفت آخیش دیگر از شر ظلم راحت شدیم. زمینِ
ما اعتراض داریم؛ خُب در یونان باستان «پیدانوس» یک مغازهدار معروف در شهر آتن بود. کار و بارش خوب بود و مردم شهر از او
در یونان باستان، رسمی بود که افراد از گروههای مختلف در میدان اصلی آتن به مناظره میپرداختند؛ از مناظره بین فیلسوفان گرفته تا خزانهداران و
سلام. اگر از احوالات من خواسته باشید… اصلا احوالات من به کسی چه؟! نمیگذارید اعصاب آدم سر جایش بماند! ببینید با رفتارتان کاری میکنید آدم
جلسهی غیرعلنی شورای عالی فرشتهها بود. فرشتهها در حال بحث بودند. بعضیها با صدای بلند صحبت میکردند تا توجه تعداد بیشتری از فرشتهها را به
در مهمانی چند شب پیش خانه آقا حشمت (همان همسایه ما که در مورد همهچیز صاحبنظر است) مهمانها در حال صحبت بودند. در این بین
ناصر مردی ۴۷ ساله است. ناصر یک مرد متاهل است. از همسرش دو فرزند دارد. همسرش یک خانم مهربان و کدبانو است. ناصر یک روز
پیش به سوی لیوان شکسته! «پاتریک آقا» آبدارچی شرکت «اورانجیان» بود. شرکت اورانجیان متعلق به آقای دیویدزاده بود که آقای دیویدزاده یکی از مدیران ارشد حزب
نوستالژیشما یادتان نمیآید، سالیانی نهچندان دور تعداد شغلها محدود بود و میتوانستیم همه شغلهای موجود در دنیا را بشماریم؛ البته شغلهایی هم در خارج از
احمد آقا همسایه ما بود. مرد خوبی بود. یعنی آزارش به کسی نمیرسید و سرش به زندگی خودش بود. از صبح زود تا پاسی از
نعمت یک دانشجوی خوب بود، در همه کلاسهای دانشگاه شرکت میکرد. او یک دانشجوی نمونه بود. همه استادها از او راضی بودند. سرانجام نعمت با
توجه: در این یادداشت هرگونه شباهت نامها و مکانها و رخدادها کاملا تصادفی است.جلسه رسمی شورای شهر، شهری دور در زمانی دور. جلسه شماره هفتصدوهشتادوپنجم.