موفقیت وجود ندارد!
آقای همتی همسایه دیوار به دیوار ما است و سالهاست تنها زندگی می کند. این آقای همتی روحیه انتقادی دارد و تقریبا به همه آدمها
آقای همتی همسایه دیوار به دیوار ما است و سالهاست تنها زندگی می کند. این آقای همتی روحیه انتقادی دارد و تقریبا به همه آدمها
پرندهای در خانهاش در قفس بود و آوازی محزون میخواند. نه اینکه آن پرنده از اول در قفس بوده باشد، نه؛ اتفاقا پرنده آزادی بود
جزیرهای در دوردست قرار دارد؛ یک جایی در میانه اقیانوس. نام اقیانوس را کسی نمیداند. مردمانی در آن زندگی میکنند. همه یا چمدانی در دست
شاهین اصلا معتاد نبود. او یک دانشجوی خوب و سربهزیری بود و میانهای با سیگار نداشت چه برسد به دود و دم. اصلا قیافهاش هم
در زمانهایی دور کشوری بود به نام «شادمانی» که از نعمتهای خدا چیزی کم نداشت. کشوری وسیع و ثروتمند با مردمانی مهربان. اما آن کشور
شاید فکر کنید جلسه همان مفهوم دور هم جمع شدن و صحبت کردن در مورد موضوعی خاص و رسیدن به یک نتیجه مشخص است، اما
سیاستمداری کهنهکار در روزی که در بستر بود و پارچهای نمناک بر پیشانیاش بود و نشان میداد تب دارد، فرزندش را صدا کرد و گفت:
آدم برنامهریزی بود؛ یعنی بین اطرافیان به اینکه بسیار خوب برنامهریزی میکند شهره بود. همه کارهای او بر اساس یک برنامه از پیش تعیینشده بود.
شما پس از آنکه به سن جوانی میرسید طبیعتا دلتان میخواهد یک شغل آبرومند و پردرآمد داشته باشید. یا شما پارتی دارید یا ندارید. اگر
در هر کشور رییسجمهور نقش مهمی دارد، یعنی این جایگاه میتواند یک کشور را از فرش به عرش برساند و اگر مردم بدشانس باشند حتما
در یک مهمانی با شایان آشنا شدم. پسر بدی نبود، ظاهری موجه داشت. در همان برخورد اول پیشنهاد داد که در یک بیزینس بزرگ شریکش
در مدرسه ما “مبصر بودن” یک آرزو بود؛ چرا که مبصری امتیازات زیادی به همراه داشت. شما وقتی مبصر میشدی میتوانستی دیر به مدرسه بیایی،
این خارجیها خیلی زرنگ هستند؛ هر چیز خوب ما را به خودشان نسبت میدهند. از به نام زدن کشفیات و شهرهای مختلف ما تا تصاحبکردن
پیشنوشت: این یادداشت بر اساس بازی مافیا نوشته شده است. همه ماجراهای این داستان در کشوری خیالی به نام “هیچلووِنی” اتفاق افتاده است. روز اول:
شما یادتان نمیآید اما نگارنده به یاد دارد که در گذشته ما فقط دو شبکه تلویزیونی داشتیم. شبکه یک و شبکه دو. تقریبا زمانی که
یک سال مانده به انتخابات: حمید یک کودک کار است. او صبح تا شب در چهاراههای شهر گل میفروشد تا بتواند مخارج خانوادهاش را تامین
چند ساعت اینستاگرام و واتساپ قطع شد؛ در مورد واتساپ که اعتراضی وجود نداشت چرا که این بنده خدا اصلا محبوبیت ندارد و بیشتر شبیه
شاید فکر کنید مساله انتخابات تا روز رایگیری است و پس از انتخاب منتخبان فرآیند انتخابات تمام میشود؛ اما زهی خیال باطل! من هم مثل
معلمها بسیار آدمهای خوبی هستند در واقع آنها هستند که به ما علم و دانش میآموزند. اگر کودکان را درختهای باغ زندگی بدانیم، معلمها باغبانانی
در زمانهای خیلی دور پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت. دختر او از کمالات و جمالات چیزی کم نداشت. دختر او مصداق عینی «آنچه
آقای «قاف» یک راننده تاکسی است. او چند روز پیش مسافری را سوار کرد و چون مسافر روی ویلچر بود و بنا بود ویلچرش را
در زمانهای خیلی خیلی دور در شهری بزرگ در اروپای شرقی، شهرداری نه چندان مهربان، به مردم شهرش آزار میرساند و به آنها ظلم میکرد.
ما یک دوستی داریم که بدلکار است. بدلکار بسیار خوبی است. میدانید بدلکار کسی است که به جای بازیگرها صحنههای خطرناک را بازی میکند. مثلا
چندی پیش در یک کاوشگری، سندی قدیمی یافت شد. در واقع این سند قدیمی نامهای مربوط به صد سال پیش بود که یک نمایندهی مجلس
چندی پیش در یک کاوشگری، سندی قدیمی یافت شد. در واقع این سند قدیمی نامهای مربوط به صد سال پیش بود که یک نمایندهی مجلس
در روزگاران قدیم در یک شهر همه چیز سر جایش بود و همه مردم خوشبخت و شاد بودند. مردم شهر هیچ غصهای نداشتند و از
چوپان دروغگو را به یک مراسم باشکوه با حضور برترین دروغگویان دعوت کردند. چوپان دروغگو به عنوان مهمان ویژه دعوت شده بود تا پاسداشتی باشد
پس از کار کردن در معدن، سختترین شغل دنیا، نگارش طنز در شرایط کنونی است! شاید این موضوع دور از ذهن باشد ولی واقعیت همین
در زمانهای قدیم در شهر کوچکی در یک جای دورِ دور، ماجرای جالبی اتفاق افتاد. در این شهر یک دزدی کوچک اتفاق افتاد، در واقع
احمد همسایه دیوار به دیوار ما بود و همبازی من در دوران کودکی. دوران کودکی من و احمد به بازی در کوچه پسکوچههای شهر گذشت.