چند روایت از عشق
یکم از بلندترین کوه سرزمینشان بالا رفت، تقریبا یک سال و بیست روز در راه بود، در میان غاری مخوف، الماس معروف را یافت و
یکم از بلندترین کوه سرزمینشان بالا رفت، تقریبا یک سال و بیست روز در راه بود، در میان غاری مخوف، الماس معروف را یافت و
در ابتدا برگ بود و پس از آن پوست حیوانات و سرانجام رسیدیم به لباسهای امروزی. گذشت و گذشت تا اینکه کرونا شد مهمان ناخوانده
ما یک همسایه داریم که آدم جالبی است، او تقریبا در مورد بسیاری از موضوعاتِ جامعه نظر میدهد. از حق که نگذریم گاهی حرفهای خوبی
ما یک همسایه داریم به نام کتیخانم؛ این کتیخانم همسایه خوبی است، اما خیلی خارجیست. یعنی خارج را بسیار دوست دارد. خودش آبا اجدادی ایرانی
برای داشتن یک روزنامه که هم جنبه فرهنگی دارد، هم کلاس دارد و اگر زرنگ باشید پول هم دارد، باید بروید یک مجوز بگیرید. خب،
در یک شب سرد پاییزی سیاستمداری قدیمی به خواب سیاستمداری امروزی رفت و از او تقاضای مناظره کرد. سیاستمدار امروزی در حالی که پتو را
بعید میدانم بشود کافه را فرزند خلف همان قهوهخانه خودمان بدانیم. کافه از یک جایی به فرهنگ ما اضافه شد و هر روز به شیوهای
من وزیرالرعایا هستم. از نام من تعجب نکنید؛ چرا که من متعلق به حدودا صد سال پیش هستم. در واقع این روح من است که
آقا حشمت چند وقتی بود که مغازه سر کوچه ما را اجاره و آن را تبدیل به یک بقالی کرده بود. ما امید داشتیم با
خانم یا آقای «امید»، امیدوارم حالتان خوب باشد؛ اگر از احوالات ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما. البته شما همیشه هستید، ما نبودیم
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک رییس بود یک کارمند. نه، یک رییس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده نزد
سالها بود که کشاورزی میکرد و از بامداد تا غروب آفتاب مشغول رسیدگی به زمینش بود. با کسی کاری نداشت و انگار کسی هم با
«چیناک» شهر کوچکی در شرق اروپا بود. شهری که پس از جنگجهانی دوم به آرمانشهر اروپا تبدیل شده بود. شهری که شهروندان آن با خوبی
اینستانوس یکی از دانشمندان معروف در یونان باستان بود. او چندین و چند اختراع مهم به ثبت رسانده بود و شهره عاموخاص بود. اما مهمترین
سالها پیش در یک جنگل سبز و خرم، شیر که سلطان جنگل بود تصمیم گرفت مسیر تنها رودخانه جنگل را به سمت خانهاش منحرف کند
در یونان باستان، به مناسبت پیروزی آتنیها بر دشمنانشان قرار بود جشنی در میدان اصلی آتن برگزار شود. به این مناسبت از «حیرانوس» که سخنوری
من مرتضی رویتوند هستم. نویسنده و روزنامهنگار. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. سالهاست داستان مینویسم. بیشتر طنز و بیشتر برای روزنامهها. چند تا هم
«تو برو»… «نه نه خودت اول برو»… «نوبت توئه»… «من صدسال برم»… «هولم نده».. «گفتم که نمیرم»… صداهایی مبهم و گاه آشکار به گوش میرسید.
از بیمارستان که به خانه برگشت چند لقمه از غذای دیشب را خورد و به سراغ کمد رفت. برای دیدن آقامیرزا به بیمارستان رفته بود
از اینکه چه زمانی واژه روشنفکر به دایره لغات ما ایرانیها اضافه شد اطلاعات دقیقی در دست نیست؛ البته در گذشته واژهای بوده است به
پیشنوشت: این ماجرا در زمانهایی دور و در کشوری بسیار دور اتفاق افتاده است و هیچ ربطی به زمان حال و کشور خاصی ندارد! در
پیشنوشت: این ماجرا در کشوری بسیار دور اتفاق افتاده است و اگر شما به یاد موضوعی افتادید صرفا یک اتفاق است! در زمانهایی دور در
آقا رامین جوان برازندهای بود؛ تحصیلکرده، مهربان و با چهرهای که اِی بگینگی بد نبود. یک روز آقارامین به یک مهمانی دعوت شد. آقا رامین
در یونان باستان، خبری منتشر شد مبنی بر اینکه قرار است تعدادی از خبرنگاران آتن یک خانه بسازند. در بین مردم شهر شایعاتی پیچید که
در غولستان یا سرزمین غولها همه غولها با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی میکردند. هر غول به پیشهای مشغول بود. یکی کوه جابهجا میکرد؛